ظرف درون دستش را روی میز گذاشت و منتظر اماده شدن سالاد شد.
به خواهرش نگاه کرد که با اشتها مشغول خوردن غذایش بود.
_ارومتر جما الان خفه میشی...
جما نگاهش را از بشقاب روبرویش گرفت و صاف نشست، با دستمال دور لب هایش را پاک کرد و لبخند زد.
*ممنونم از اینکه یاد اوری کردی برادر!
هری از رفتار عجیب جما متعجب شد، در حالت عادی باید صورتش را برای هری کج میکرد یا با دهان پر میگفت"به تو ربطی نداره حواست به غذای خودت باشه"اما اینبار حرف او را پذیرفت؟!
خواست علت این رفتار عجیب را بپرسد که بلافاصله دستی بر شانه اش نشست.
+روز بخیر هری
با شنیدن صدای نایل به سمت او برگشت و دلیل خوب رفتار کردن جما را متوجه شد.
_اوه نایل، حالت چطوره؟
+ما خوبیم، شما چطور؟ همه چی خوبه؟ کم و کسری ندارید؟
_نه متشکرم رفیق همه چی خوبه
+لویی رو این دور و اطراف نمیبینم؟!
نایل نگاهش را از هری گرفت و در سر تا سر غذاخوری چرخاند.
_گفت تو کوپه ناهار میخوره
هری گفت و نایل شروع به خندیدن کرد.
+خدای من، زین هم گفت غذاشو تو اتاق میخوره چون نمیخواد لویی رو ببینه برای اینکه سرش داد زده ازش ناراحته
هری بلند خندید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
_این دوتا زیادی لجبازن
نایل با حرکت سرش تایید کرد، از هری فاصله گرفت و با مادر و خواهر او احوالپرسی گرمی را اغاز کرد.
+خیلی خوشحالم که در این سفر مارو همراهی میکنید
*نظر لطفتونه جناب لرد، در اصل این برای ما باعث سرور و خوشحالیه که همسفر شما هستیم
انه با لبخند گفت و دستانش را در یکدیگر قفل کرد.
حرف های انها چند دقیقه دیگر هم به طول انجامید. سفارش هری اماده شد و گارسون او را برای تحویل غذا صدا زد.
هری از جمع انها خارج شد و ظرف سالاد را از گارسون گرفت.
_عذرمیخوام اقا، یه نفر امروز صبح شیشه داروی کوچیک رو به شما داد تا توی بشکه یخ بزارید!؟
~اوه بله درسته...
_میشه اون رو هم لطف کنید؟
~حتما!
پسرک سر تکان داد و سمت یکی از بشکه های چوبی رفت. درب ان را باز کرد و شیشه انسولین هری را که در پارچه سفید رنگی برای ضربه ندیدن پیچیده شده بود، برداشت.
هری بعد از گرفتن دارویش به سمت خانواده اش رفت که همچنان مشغول بحث و گفتگو با نایل بودند.
_عزیزان، من دارم میرم...کاری داشتید توی کوپه ام
مادرش و جما سر تکان دادند و نایل با لبخند زیبایی گفت
+مراقب تردستمون باش، یهو یکاری میکنه غیب شی
هری خندید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
راهرو ها را گذراند و بخاطر پر بودن دستهایش به سختی به درب کوپه ضربه زد.
لویی بدون معطلی در را باز کرد و کمی از وسایل را از دستش گرفت.
+متاسفم، اذیت شدی
لویی گفت و در کشویی کوپه را با استفاده از پاهایش بست.
_نه، مشکلی نیست.
هری گفت و بدون حرف دیگری، مشغول باز کردن ظرف غذاها شد.
لویی استیک بزرگی به همراه سس قارچ و کمی سبزیجات در بشقابش داشت.
یک بطری بزرگ لیموناد خنک هم در کنار دستش بود.
نگاهش به هری افتاد که به پشتی صندلی تکیه داده بود و خیلی ارام از ظرف سالادی که در دست داشت میخورد.
+تو ناهار خوردی؟
_دارم میخورم...
+فقط سالاد؟! تازه اونم بدون سس؟
لویی با لحن متعجب گفت، انگار که در تمام زندگی اش چنین چیزی را ندیده است.
_خب...خوردن غذاهای چرب و سنگین برای من دست کمی از خوردن شیرینی شکلات نداره، به یه اندازه مضره...
+اوه، ولی موقعی که تو بیمارستان بودیم من دیدم که غذاهای چرب رو هم میخوردی..
_درسته، تو حالت عادی زیاد رعایت نمیکنم اما تو سفر احتمال پیشرفت بیماری ها خیلی زیاده
+درسته...
لویی گفت و چشمانش را به غذایش دوخت، این بی انصافی بود اگر در حضور هری ان غذا را میخورد.
کمی با غذایش بازی کرد و چند لقمه از ان را در دهانش گذاشت.
_لویی راحت باش، انقد با غذات بازی نکن...من به این چیزا عادت دارم.
هری با لبخند گفت و تکیه اش را از صندلی گرفت.
چنگالش را درون ظرفش برد و مقداری از کاهو های خرد شده را خورد.
_در ضمن، این رژیم غذایی زیاد هم بد نیست...باعث میشه راحت تر وزنمو حفظ کنم و چاق نشم.
لبخند زد و شانه بالا انداخت. لویی با لبخند به او نگاه کرد که با متانت و زیبایی مختص به خودش غذا میخورد.
چند ثانیه همانطور به او خیره شد، هری سنگینی نگاهش را حس میکرد اما سرش را بالا نمی اورد.
تسلیم شد و چشمانش را از او گرفت.
+هری، موافقی بعد از غذا یدور شطرنج بازی کنیم؟
هری با چشمانی که برق انها دو چندان شده بود به او نگاه کرد.
_خدای من، چرا موافق نباشم حتما...
لویی بعد از موافقت هری لبخند زد، به صندلی تکیه داد و با اشتیاقی وصف نشدنی ناهارش را به اتمام رساند.
هری کمی اطرافشان را مرتب کرد و لویی صفحه چوبی شطرنج را از چمدانش خارج کرد.
+سفید یا مشکی؟
_برای من فرقی نداره (با زین که بازی میکرد مشکی هارو میخواستا :/// )
+پس من مهره های مشکی رو برمیدارم
لویی گفت و مشغول چیدن مهره هایش شد.
هری هم در مقابل همینکار را انجام داد.
بعد از چیده شدن مهره ها بازی شروع شد.
هری سربازش را دو خانه جلو برد...لویی راهش را سد کرد.
هری سرباز کناری ان را یک خانه جلو برد و سپر دیگری کرد.
لویی ارایش دفاعی گرفت و سرباز هایش را به شکل قله ای در جلوی قلمروش چید.
هری با زیرکی تمام از ارایش دفاعی او گذر کرد و شاهش را مورد تهدید قرار داد.
_کیش؟!
+جالب شد
لویی زیر لب گفت و تکیه اش را از صندلی گرفت. لبهایش را تر کرد و شاه مشکی را خانه ای به جلو حرکت داد.
اسب سفید در خانه بین وزیر و شاه مشکی ایستاد.
_مجددا کیش...
هری با لبخند گفت و نگاهش را به لویی داد که برق عجیبی در انها دیده میشد.
+این یه کیش عادی نیست درسته؟ وزیر رو نمیتونم حرکت بدم چون در وضعیت کیش هستم و شاه رو تکون بدم وزیرم رو از دست میدم...این فوق العاده است
لویی با شگفتی دست هایش را به یکدیگر کوبید و حریف خود را تشویق کرد.
+تبریک میگم، به این میگن یه موقعیت اچمز واقعی
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...