توسط نور ناگهانی که پشت پلک هایش پدیدار شد از خواب پرید.
+صبح بخیر تنبل خان
جما با صدای بلند و نشاط بخش اول صبح اعلام حضور کرد.
هری پلک هایش را کمی تنگ کرد و دستش را جلوی نور گرفت.
_جما من دیشب از بیمارستان مرخص شدم هنوز بیمار محسوب میشم.
+تو کجاش بیماری؟! مار هات اول صبح داشتن از سر و کول ما بالا میرفتن. حرف الکی نزن پاشو، امروز کلی کار داریم.
هری ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد تا دوباره به خواب فرو برود.
جما چشمانش را در کاسه چرخاند و به سمت او رفت.
ساعد دستانش را محکم گرفت. و انهارا کشید.
+بلند شووو، امروز ولپ نرا برای ناهار میاد.
هری با شنیدن این جمله هشیار شد و چشمانش را باز کرد.
_چی؟ برای چی میاد؟
+دیشب زیادی گیج بودی، واقعا هیچی از حرف های ما متوجه نشدی؟
_نمیدونم...نه خوابم برد.
هری روی تخت نشست و دستش به چشمانش کشید.
+کاراتو بکن بیا مامان سر میز صبحونه برات تعریف میکنه...
جما گفت و از اتاق بیرون رفت. هری چند دقیقه به دیوار های اتاقش نگاه کرد.
دلش برای خانه اش تنگ شده بود...
براستی باید انجا را خانه اش صدا میزد؟ اگر انجا خانه بود پس روستایشان چه میشد؟
اگر روستایشان خانه بود چرا دوست نداشت به انجا باز گردد؟
چرا همه چیز انقدر مبهم بود؟
نگاهی به بیرون پنجره انداخت، مانند همیشه شلوغ و پر سرو صدا بود، ادم های خاکستری و دود های سیاه...
از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
نگاهش به اینه کوچک روی دیوار افتاد. شیر اب را باز کرد و صورتش را شست.
دستش را روی گونه چپش نگه داشت. جایی که سیاهی حاصل از ضربه محکم در زیر چشمش خودنمایی میکرد.
البته که کمرنگ تر از روز های قبل بود اما همچنان دلش را میزد.
بزاق دهانش را به پایین فرستاد و از آنجا خارج شد.
به سمت اشپزخانه رفت و جما را دید که به تنهایی مشغول اماده کردن صبحانه است.
_مامان کجاست؟
+داره وسیله جمع میکنه
_برای چی؟
+بزار خودش بیاد بهت میگه
هری نفسش را با حرص بیرون داد و روی صندلی اشپزخانه نشست، سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست.
انه چند دقیقه بعد به اشپزخانه امد و پسرش را دید که با خستگی سرش را روی میز گذاشته است.
*فندق جنگلی من خوابش میاد؟
هری لبخند زد و بدون تغییر حالتش گفت
_مامااانن من بزرگ شدم...
*فرقی نداره، تو حتی اگه پیرم بشی یه فندق جنگلی کهنسالی
هری خندید، جما پنکیک ها را روی میز گذاشت و بر روی صندلی مقابل هری نشست.
انه هم بین فرزندانش جای گرفت تا مشغول به خوردن صبحانه شوند.
هری مجبور شد سرش را از روی میز بلند کند.
دستش را به چشمانش کشید و به میز صبحانه نگاه کرد.
املت فرانسوی...
اولین ظرفی بود که چشمش را گرفت پس بدون تعارف بشقاب را جلوی خودش گذاشت و چنگالش را درون تخم مرغ فرو برد.
+اون مال همه است، بدش ببینم
جما تقریبا فریاد کشید و سعی کرد دستش را به نقطه مقابل میز برساند.
*خدای من جما بشین الان کل میز رو برمیگردونی
انه با نگرانی گفت سعی کرد جما را روی صندلی برگرداند.
+مامان من املت میخوام
_مامان همه ی این مال منه
هری با تقلید لحن جما رو به مادرش گفت و خندید.
رو به خواهرش ابرو بالا انداخت و ظرف املت را در دستش گرفت و از میز دور کرد.
*همسایمون دوتا بچه نه ساله و هفت ساله داره، چند روز پیش داشت با من درد و دل میکرد و از سختیای بچه داری میگفت، اخرش هم بهم گفت که خوش به حال من چون بچهام بزرگ شدن...میدونید باید این صحنه رو بهش نشون میدادم...اونوقت هم دلش برای من میسوخت هم کاملا ناامید میشد چون میفهمید بچها هیچ وقت بزرگ نمیشن
انه با خنده تعریف کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
بشقاب را از دست هری گرفت و یک چهارم ان را به جما داد.
+قبول نیست چرا برای اون انقدر زیاده؟
*هری نمیتونه پنکیک بخوره جم...
مادرش با لحن تهدید واری گفت و سکوت را بر فضا حاکم کرد.
هری با لبخند پیروزی در حال خوردن صبحانه اش بود و گاهی به جما نگاه میکرد که قصد داشت با نگاهش او را بسوزاند.
_راستی مامان قضیه وسیله جمع کردن و حرفای دیشب چیه؟
هری لقمه اش را پایین فرستاد و رو به مادرش گفت
*دیشب که با ولپ نرا برگشتید اون با من صحبت کرد، قراره به سفر بریم
_اوه، چرا به خودم نگفت؟
*نمیدونم
_خب جزییات این سفر چیه و اصلا چرا میخواد ما به سفر بریم؟
*امروز برای ناهار به اینجا میاد بهتره از خودش بپرسی
هری سر تکان داد و دیگر حرفی نزد. نگاهش را به غذای روبرویش داد و با خودش فکر کرد که این سفر مرموز و ناگهانی به چه دلایلی میتواند باشد...
.
.
.
.
جعبه درون دستش را روی میز گذاشت و نفس عمیق کشید.
کمی به کمرش قوس داد تا دردش را کمتر کند.
از صبح حدودا بیست عدد جعبه را به تنهایی تا اتاق شان برده بود.
به میز تکیه داد و با لبه استین عرق نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد.
شان بعد از چند دقیقه با جعبه ای در دستش و یک کارگر که پشت سر انها می امد وارد اتاق شد.
+مراقب باش شکستنیه، بزارش اون گوشه
رو به مرد گفت و پشت سر ان جعبه درون دست خودش را نیز کنار روی میز گذاشت.
+خب این اخریش بود، متشکرم متیو
*کاری نکردم وظیفه ام بود، موفق باشید اقای دکتر و همچنین شما جناب لرد هوران.
متیو گفت و از اتاق بیرون رفت.
+خیلی خسته شدی نایل ولی ممنون که کمک کردی واقعا براش استرس داشتم
نایل خندید و دستش را بین موهای او برد.
_کاری نکردم که...فقط اینجا بودم
شان لبخند خجالتی زد و نگاهش را از نایل گرفت.
+من خودم دیدم بیشتر از پونزده تا کارتن رو جا به جا کردی، خدای من نایل...خیلی بی ملاحظه ای ممکن بود زانوت دوباره درد بگیره، همش تقصیر منه...چرا حواسم نبود؟!
شان با لحن سرزنش کننده ای گفت و اخم کوچکی بین ابرو هایش انداخت.
نایل قدمی به شان نزدیک شد و دستش را روی چانه ی او گذاشت.
صورتش را بالا گرفت و به چشمانش خیره شد.
_شان من خوبم و زانومم درد نمیکنه، انقدر خودتو سرزنش نکن...حالا بگو برنامه ات چیه؟
+خب...
شان لب پایینش را به دندان کشید، این عادت همیشگی اش در زمان فکر کردن بود.
نایل نگاه کوتاهی به در نیمه باز انداخت و مطمئن شد کسی در راه پله نیست.
لبخند تو ام با شیطنتی زد و سرش را جلو برد.
لبهایش را روی لبهای شان گذاشت و انها از بین دندان هایش بیرون کشید.
شان که از حرکت ناگهانی او جا خورده بود برای لحظه ای نفس کشیدن را از یاد برد، دستش را روی سینه نایل گذاشت و او را به عقب هل داد.
با چشمانی گرد شده به مردمک های اسمانی رنگ او نگاه کرد.
+چیکار میکنی، در بازه...
_میدونم.
+ممکن بود برای خودت دردسر درست کنی
_اوه واقعا؟
نایل با لبخند گفت و ابرو هایش را بالا برد.
ESTÁS LEYENDO
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanficتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...