"مزاحم"

31 8 0
                                    

بعد از اتمام شام از سر میز بلند شد. به سمت پیشخوان رفت تا انسولینش را تحویل بگیرد.
نگاهش به لویی افتاد که نگاهش به او بود و حرکاتش را دنبال میکرد اما حواسش جای دیگری سیر میکرد.
حدس میزد که منشا این حواس پرتی زین باشد که از اول شام تا به الان هیچ مکالمه ای بایکدیگر نداشته اند.
فکر نمیکرد دعوای انها انقدر جدی باشد.
زین از زمانی که سر میز شام حاضر شده بود تا به الان در حال تعریف کردن خاطراتش برای جما و مادرش بود و لویی را به طور کامل نادیده میگرفت. 
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به مرد روبرویش درخواستش را گفت.
بعد از گرفتن انسولین سر میز برگشت، دکمه اول پیراهن خود را باز کرد و به صندلی تکیه داد.
_خب فکر میکنم که کافیه...
خیلی بی مقدمه گفت و حواس حاضرین را به خودش جمع کرد.
*چی کافیه هری؟
نایل پرسید و گیلاس لیمونادش را روی میز گذاشت.
_دو روز از دعوای زین و لویی میگذره، به نظرم کافیه.
~حق با هریه بچها، منم فکر میکنم دیگه کافیه زین این دو روز اصلا اوضاع خوبی نداشت.
+چی داری میگی لیام؟ من کاملا خوب بودم
زین در جواب لیام با عصبانیت گفت و اخم هایش را در یکدیگر فرو برد.
_ حداقل وقتی میخوایی وانمود کنی خوبی ضرب پاهاتو متوقف کن
هری با لبخند کجی گفت و به پای زین نگاه کرد که بلافاصله از حرکت ایستاد.
زین نگاهش را از هری گرفت و دست هایش را روی میز به یکدیگر قفل کرد.
+خب کاری که من کردم غیرعمد بود ولی لویی کاملا آگاهانه سرم داد زد.
_ما دادگاه تشکیل ندادیم که داری خودتو تبرئه میکنی زین!...شما دعوا کردید، هر دو مقصرید با یه عذرخواهی حل میشه
لویی نگاهش را از میز گرفت و به زین داد که درست نقطه مقابل او نشسته بود.
&متاسفم سرت داد زدم...
کوتاه و با لحنی مطمئن گفت، صدایش ارام بود اما همه افراد سر میز ان جمله را شنیدند.
بلافاصله از جایش بلند شد و منتظر جواب نماند.
وارد راهرو ی قطار شد و به سمت کوپه رفت.
زین با لبهای نیمه باز به جای خالی او نگاه کرد...
لیام دستش را روی شانه زین گذاشت و توجهش را به خود جلب کرد.
~چرا نشستی؟ برو دنبالش...
زین بزاق دهانش را پایین فرستاد و سر تکان داد.
از سر میز بلند شد و راه اتاقک لویی را در پیش گرفت.
هری لبخند زد و نگاهش را به مادرش داد که او هم از این بابت خوشحال بود.
~خانم استایلز با اجازه شما، من به اتاقم برگردم، نزدیک به ساعت خوابمه...
لیام رو به مادر هری گفت و کوتاه خندید.
نایل ساعت طلایی رنگی را که توسط زنجیر و سنجاق کوچکی به کتش وصل شده بود، از جیب شلوارش بیرون کشید و به او نگاه کرد.
*خدای من، حق با اونه خانم، مطمئنم بعد از گذشت ساعت خوابش دوست ندارید اون رو ببینید...
نایل با اطمینان گفت و لبخند کوچکی ضمیمه حرف هایش کرد.
همه شروع به خندیدن کردند و لیام به نشانه تاسف سری برای نایل تکان داد.
انه با لبخندی زیبا و متین، دست هایش را روی یکدیگر قرار داد.
+بابت شام متشکرم، خیلی عالی بود، شب خوش اقا
لیام از جایش بلند شد و بلافاصله بعد از او نایل و شان هم خداحافظی کردند و به کوپه خودشان برگشتند.
_خب دوباره جمع خونوادگی شد، ببینم مشکلی که نداشتید این چند وقت؟
*نه همه چی عالی بود، خدای من مگه اصلا میشه با ولپ نرا هم اتاق باشی و بهت بد بگذره؟
خواهرش با چشمانی درخشان گفت و سرش را به دستانش تکیه داد.
لبخندش به اخم سنگینی بدل شد و دوباره نگاهش را به صورت هری داد.
*تو چطوری دوستایی به این قدرتمندی پیدا کردی همه کنت و لرد؟!(خر شانسی جما..خر شانسی حالا من اینجوریم که اسنپ رفیقامو خودم حساب میکنم)
_این قدرت هری استایلزه جم...
هری با لحن دراماتیکی گفت و لیوان ابی که در دست داشت را بالا برد.
_به سلامتی من
با ابرویی بالا رفته و لبخندی یک طرفه گفت و لیوانش را سر کشید.
مادرش خندید و سری به نشانه تاسف تکان داد. هری دست هایش را در جیبش فرو برد و نگاهش را به جما داد.
_راستی تو از کجا ولپ نرا رو میشناسی؟
*تو چشایر اجرا داشت اونم دوبار...من با مامان و چارلی هر دو اجراشو رفتیم به تو هم گفتیم بیا منتها تو میخواستی اون کتابی که درمورد انگل های دریایی بود رو تموم کنی
جما با تمسخر گفت و صورتش را کج کرد.
_اون کتاب راجب جلبک ها و خیار های دریایی بود، اونا انگل نیستن...مودب باش
*چطوره کمپین حمایت از گوجه دریایی بزنی
_خیار دریایی...خدای من ت...
+بچها ما الان وسط رستوران یه قطاریم، نظرتون چیه دعوا کردن رو تموم کنید؟
مادرش گفت و هری چشم هایش را در کاسه چرخاند.
_باشه مامان..
هری نگاهش را از خانواده اش گرفت و به مردی داد که چند میز ان طرف تر از انها نشسته بود.
کت شلوار مشکی با خط های ریز قهوه ای، جلیقه ای به همان طرح و زنجیر طلا که حدس میزد مربوط به یک ساعت جیبی باشد در جیب کتش بود.
گیلاس مشروبش را سر میکشید و با لبخند کجی به انها یا شاید دقیق تر به جما نگاه میکرد.
مرد متوجه هری شد و نگاهش را از انها گرفت، هری هم اهمیت نداد و رو به مادرش گفت
_شامتون تموم شده؟
*چطور؟
_برگردیم کوپه
+مگه اقای مالک و کنت نرا تو کوپه ما درحال آشتی کردن نیستن؟
انه گفت و دست هایش را روی میز به یکدیگر قفل کرد.
_حق با شماست، حواسم نبود.
هری گفت و با اخم ریزی به همان مرد نگاه کرد که دوباره چشم های شیطانی اش را به جما دوخته بود.
مرد مست بود و ان را میشد از حرکاتش فهمید.
از جایش بلند شد و به سمت میز انها امد.
یکی از صندلی هارا کشید و بدون توجه به نگاه متعجب انها روی ان نشست. (بچم هر دفه سوار قطار میشه باید با یکی دعوا کنه)
_ببخشید این میز رزرو شده..
هری با عصبانیت گفت، مرد نگاهش را به هری داد و حرفی نزد.
صورتش را به سمت جما گرداند و به او نگاه کرد.
~خانم افتخار میدید؟
مرد مرموز با لبخند یکطرفه گفت و دستش را سمت جما برد.
دخترک ترسیده عقب کشید و از روی صندلی بلند شد.
_اقا لطفا احترامتونو نگه دارید و برگردید سر میزتون..
~به تو چه ربطی داره؟
_من برادر این خانوم هستم که شما بهش جسارت کردید
~جسارت خدای من...من فقط قصد اشنایی بیشتر رو داشتم
_ولی ایشون قصد اشنایی نداره، لطفا برگردید سر میزتون.
هری با اخم غلیظ و لحن محکمی گفت.
مرد پوزخند زد و به چهره هری نگاه کرد، کمی خودش را جلو کشید و به مردمک های هری خیره شد. هری به طور واضحی بوی تلخ الکل را احساس میکرد، دوست نداشت برای خودش یا خانواده اش دردسر درست کند.
دستش را روی شانه مرد گذاشت و ان را به عقب هل داد.
مرد مچ دست هری را گرفت و محکم فشار داد.
~تو حق نداری تو کار من دخالت کنی، میدونی من کی هستم؟
_نه میدونم و نه اهمیتی میدم..
~تو چطور جرئت میکنی اینطوری با من حرف بزنی، تو یه رعیت بدبختی، فکر کردی اگر تو واگن درجه یک غذا بخوری میتونی رعیت بودنت رو مخفی کنی؟ میتونم بوی گند فقر رو احساس کنم
هری فکش را منقبض کرد و جوشش خون درون سرش را نادیده گرفت. با ارامش لبخند زد و مچ دستش را از بین مشت مرد بیرون کشید.
+حداقل من مثل شما بوی حرومزادگی نمیدم
مرد مشتش را بالا اورد و روی صورت هری خواباند.
فشار دستش انقدر زیاد بود که او را از صندلی به پایین انداخت.
هری دست هایش را سپر کرد تا با صورت به زمین نخورد.
گوشه لبش نبض میزد و بینی اش گرم شده بود.
انگشت هایش را زیر بینی اش کشید و از رد قرمز روی ان متعجب نشد.
سینه اش تند تند بالا و پایین میشد و اژدهای عصبانیتش خرناس میکشید.
دندان هایش را به یکدیگر سابید و از روی زمین بلند شد.
دنیای اطرافش تیره و تار شده بود، فقط مرد روبرویش را میدید که قصد تجاوز به حریم خانواده اش را داشت.
جلو رفت و اینبار او مشتش را تقدیم صورت مرد کرد،  مرد سرش به میز بر خورد کرد و رد خون بینی اش روی مشت هری باقی ماند.
هری کراوات او را گرفت و کشید، مرد با فشار کراواتش از روی صندلی بلند شد.
هری مشت دیگری به او زد و اینکار را چند بار تکرار کرد.
با قفل شدن دستهایی دور شکمش و کشیده شدن به طرف عقب از کارش دست کشید و مرد بلافاصله روی زمین افتاد.
به اطرافش نگاه کرد، انگار تازه فهمید چه اتفاقی در حال رخ دادن بود.
مرد بیهوش روی زمین افتاده بود و خانواده اش با دهانی نیمه باز به او نگاه میکردند.
افراد حاضر در رستوران که شاهد این اتفاق بودند مشغول زمزمه کردن شدند.
همه با ترس به او نگاه میکردند، انگار که شیطان در مقابل انها ظاهر شده است و لویی...
به دیوار راهرو تکیه کرده بود و به مرد روی زمین نگاه میکرد. نباید این اتفاق می افتاد، حالا لویی هم هیولای درون هری را دیده بود. بقیه اهمیتی برایش نداشتند اما اینکه لویی از او فاصله بگیرد یا هر بار که به او نگاه میکند ترس در چشمانش موج بزند دیوانه اش میکرد.
دست هایش میلرزید و بدنش افت قند را تجربه میکرد. سوزش نگاه های با تعجب و گاهی با ترحم یا ترس را روی خودش احساس میکرد.
چرا مردم فقط نگاه هایشان را از او برنمیداشتند، دیدن خرد شدن یک نفر انقدر جذاب بود؟
چشمانش را به زمین دوخته بود و جرئت بالا اوردن را نداشت.
باید به بدنش قند میرساند در غیر این صورت دیگر پاهایش او را نگه نمیداشتند.
نفسش را حبس کرد و با قدم های بلند از کنار لویی رد شد.
لویی دستش را جلو برد و اصطکاک کوچکی با مچ دست هری ایجاد کرد.
+هری...
صدای زیبا و لحن ارامش به گوش هری رسید اما بدون توجه به او به سمت انتهای راهرو رفت.
در حال حاضر تنها یک چیز میخواست
تنهایی تا ابد...
درب سرویس بهداشتی را باز کرد و به سرعت وارد ان شد، در را بست و ان را قفل کرد.
صدای لویی را شنید که پشت در ایستاده و او را صدا میزد.
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت.
صدای در بازهم به گوشش رسید. نگاهش را از اینه گرفت و به در داد.
+هری لطفا، حالت خوبه؟
جوابش را نداد، جوابی نداشت. احساس بدی درون رگهایش میدوید و او را از انجام هر عمل دیگری باز میداشت.
دستهایش را به لبه روشویی تکیه داد و شیر اب را باز کرد.
دستش را زیر اب برد و مقداری از ان را به زیر بینی اش کشید.
چند با این کار را تکرار کرد، خونریزی بینی اش قصد ایستادن نداشت.
قند خونش افت شدیدی پیدا کرده بود و دستهایش میلرزید.
شیر اب را بست و جیب هایش را به امید یافتن خوراکی شیرین گشت.
زمانی که چیزی نیافت و از گشتن نا امید شد به سمت دیوار سرویس بهداشتی رفت، چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد.
چه باید میکرد؟ لویی پشت در بود، اگر در را باز میکرد بار دیگر ضعف و ناتوانی اش را به نمایش میگذاشت و از طرفی دیگر از بیشتر در انجا میماند از فرط افت قند بیهوش میشد.
پاهایش دیگر توان نگه داشتن او را نداشتند.
تصمیمش را گرفت، این تمام وجودیتش بود، ضعف و ناتوانی..
چیز جدیدی برای او نیست، قفل درب را باز کرد و همانجا ایستاد.
لویی به محض شنیدن صدای قفل در را گشود اما فرصت دیدن صورت هری را پیدا نکرد.
پسرک بلافاصله در اغوش او افتاد و پاهایش سست شد.
لویی محکم کمر او را گرفت تا روی زمین نیوفتد.
+هری...چیشد؟ خدای من خوبی؟ هری لطفا بهم نگاه کن...
هری تیله های بیجانش را به صورت مضطرب لویی دوخت.
_یه چیز شیرین نیاز دارم.
تمام انرژی اش را در قالب کلمات ارائه داد و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد اما تلاشش کاملا ناموفق بود.
لویی دستش را روی گونه های رنگ پریده هری گذاشت.
او را از سرویس بهداشتی خارج کرد، کمک کرد تا روی زمین نشسته و به دیوار تکیه کند.
+چند لحظه بشین همینجا من برم یه چیزشیرین بیارم.
به سمت کوپه شان دوید و در کشویی ان را باز کرد،
نگاهش را سر تا سر ان چرخاند و روی قندانی که در سینی چای بود نگه داشت.
حبه قندی از درون ان برداشت و به سرعت پیش هری بازگشت 
کنار او نشست، قند را بین لبهایش گذاشت و منتظر ماند.
شاید انتظار معجزه یا چیزی به شبیه ان را داشت. بدون برداشتن دستش از زیر سر او دستمالی از جیبش خارج کرد و زیر بینی اش گرفت.
رنگ قرمز خون به سرعت روی دستمال پخش شد.
هری مشغول اب کردن قند در دهانش بود.
نگاهش را به چشمان نگران لویی دوخت و دستمال را از دستان او گرفت و خودش برای بند اوردن خون بینی اش تلاش کرد.
_متشکرم
ارام زمزمه کرد و چشمانش را به زمین دوخت، جایی که با نگاه لویی برخورد نکند.
+بهتری؟
_اره ممنون
لویی سر تکان داد و از روی زمین بلند شد.
دستمالی دیگری برداشت و کنار هری نشست.
+حسابی ترسوندیم..
گفت و دستمال درون دستش را روی زخم گوشه لب هری گذاشت.
_متاسفم
+اینو نگفتم که عذرخواهی کنی
با دست دومش چانه هری را گرفت و سرش را بالا اورد.
هری بزاق دهانش را به پایین فرستاد و به ناچار به چشمان لویی نگاه کرد که قفل لبهایش بود.
_مامان و جما کجان؟
+تو رستوران، نایل و بقیه پیششونن، مادرت یکم ترسیده بود بهش اب قند دادن
_ممنون
لویی کمی جلوتر امد و و با دقت دستمال را اطراف زخمش کشید.
نگاهش چنان دقیق بود که انگار در حال گرفتن غبار یک مجسمه با ارزش از دوران یونان باستان است.
دست چپش بر گونه او قرار داشت و انگشت شستش را نوازش وار روی گونه و لبهای هری میکشید.
هری دستمال روی بینی اش را برداشت و حدس زد که خونریزی بینی اش تمام شده است.
کمی سرش را عقب کشید اما دست لویی مانع عقب تر رفتن شد.
وقتی مطمئن شد زخمش را پاک کرده است عقب کشید و نگاهش را روی صورت پسرک نگه داشت.
تمام وجودش فریاد میکشید که بیشتر انجا بماند و به زمردی هایی که هیچگاه متعلق به او نمیشدند نگاه کند اما متوجه معذب بودن هری شد.
از جایش بلند شد، دستش را سمت او گرفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود.
بعد از بلند شدن، دستش را از میان دست هری خارج نکرد و انگشت هایش را میان انگشتان او برد.
به سمت کوپه شان رفت.
باید کمی استراحت میکرد....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now