"گذشته ای تلخ"

34 6 0
                                    

"Flashback

کفش هایش را به سرعت از پایش خارج کرد و همانجا کنار درب خانه گذاشت.
به سمت پذیرایی رفت تا مادرش را پیدا کند، مانند همیشه بر روی مبل تک نفره نشسته بود و شال سبز رنگ لویی را میبافت.
بدون معطلی دوید و مادرش را در آغوش گرفت.
+خدای من لو، اروم تر ممکن بود میله بافتنی بره تو چشمت
_حواسم بود مامان
لویی همانطور که سرش را روی شانه ی او گذاشته بود گفت.
جوانا لبخند زد و بافتنی اش را روی میز کنار دستش قرار داد.
دستش را روی کمر پسرش قرار داد و ان را نوازش کرد.
+میبینم که یکی از بازی  کردن خسته شده
لویی با چشمان بسته لبخند زد و سر تکان داد.
خمیازه ای کشید و سرش را از شانه مادرش برداشت.
+هی لویی اول شام، نبینم بخوابی ها
لویی سر تکان داد و چشمانش را بست.
+میگم نخواب شیطون
جوانا گفت و بلافاصله با انگشتانش پهلو های لویی را قلقلک داد.
لویی به خودش پیچید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
_مامان...لطفا....بسه....ماما
همانطور که میخندید سعی میکرد از بین دست های جوانا فرار کنداما تلاشش بیفایده بود.
جوانا بعد از چند دقیقه از کارش دست کشید و لویی با نفس هایی هنوز اثرات خنده را در بر داشت از اغوش مادرش خارج شد و روی زمین دراز کشید.
+وقتی میگم نخواب کاملا جدیم اقای تاملینسون
زن تهدید وارانه گفت و اخم مصنوعی بین ابرو هایش انداخت.
لویی از روی زمین بلند شد و با پشت دست مشغول مالش چشم هایش شد.
_بابا هنوز برنگشته؟
+نه گفته بود دیر میکنه، بیا شاممونو بخوریم.
جوانا همانطور که در حال چیدن میز شام بود گفت.
لویی از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت، لباس های خاکی اش را با لباس خواب تمیز تعویض کرد و به پذیرایی برگشت.
چهارپایه کوچک چوبی گوشه اشپزخانه را برداشت و دست و صورتش را شست.
بعد از برگرداندن چهارپایه به مکان قبلی اش سر میز شام نشست.
سوپ شیر غذای مورد علاقه مارک، پدر لویی و شام امشب انها بود. 
قاشق نقره ای رنگش را برداشت.
+دعای شام لوبر...
لویی دست هایش را در یکدیگر قفل کرد و انها را روبروی صورتش گرفت.
_خدایا برای نعمت هایی که به ما دادی ازت ممنونیم، لطفا همه چی رو همینطور خوب نگه دار آمین..
+آمین
جوانا پشت سر او تکرار کرد و صندلی روبرویی پسرک را بیرون کشید، روی ان نشست و مشغول خوردن شام شد.
_مامان میگم...حالا که بابا با اقای اندرسون دعوا کرده من دیگه نمیتونم با اندرو و جکسی و لارا بازی کنم؟
+چرا نمیتونی عزیزم، دعوای بزرگترا به شما ربطی نداره، میتونید دوست بمونید فقط دیگه خونه اشون نرو
_باشه، ممنونم مامان
به شیرینی لبخند زد و شام خوردن را ادامه داد.
بعد از گذشت چند دقیقه صدای در توجه انها را به خود جلب کرد.
+همینجا بمون، میرم ببینم کیه..
جوانا گفت و به سمت در رفت، لویی با توجه به حرف مادرش همانجا ماند و با غذایش بازی کرد.
احساس خوبی به این ماجرا نداشت، انگار اتفاق بدی در شُرُف رخ دادن بود.
از روی صندلی پایین امد، کنار در اشپزخانه ایستاد و گوش هایش را تیز کرد.
+منکه بهتون گفتم مارک خونه نیست...
*چرا نمیزاری بیایم تو بگردیم؟
صدای مکالمه مادرش با شخص غریبه کنجکاوی پسرک را بیدار کرد، ضربان قلبش بالا بود و نفس نفس میزد.
سرش را کمی کج کرد تا شخص پشت در را ببیند.
دو مرد در پشت در خانه ایستاده بودند که یکی از انها زخم بزرگی روی گونه اش بود، لباس های مزرعه کهنه ای به تن داشتند و مرد پشت سری یک چوب بزرگ به شکل چماق در دست داشت.
+شما نمیتونید همینطوری این وقت شب سرتونو بندازید پایین وارد خونه مردم بشید.
*بهت گفتم با شوهر عوضی ات کار دارم بگو بیاد دم در و عین موش ها خودشو قایم نکنه
صدای مرد غریبه بلند بود و اضطراب لویی را دو چندان کرد.
+تو چرا نمیفهمی میگم خونه نیست؟
مادرش هم با همان تن صدا فریاد زد اما بلافاصله توسط مرد صورت زخمی به عقب هل داده شد.
هر دو بلافاصله وارد خانه شدند و مرد پشت سر که یک کلاه حصیری بر سر داشت در خانه را بست.
*ما خونه رو میگردیم، اگه مارک نبود از اینجا میریم، تو هم به نفعته زیاد داد و بیداد راه نندازی
مرد صورت زخمی همانطور که موهای مادرش را در مشت هایش گرفتار کرده بود و انها را میکشید گفت.
ترس در رگهای او جریان داشت، با خونش پمپاژ میشد و با روحش یکی شده بود.
چه باید میکرد؟ جلو میرفت و از مادرش محافظت میکرد؟ یا به گفته او همانجا قایم میشد؟
مرد دوم در حال گشتن در پذیرایی بود.
~خیلی خب میبینم که مارک خونه نیست، چطوره یکم بمونیم تا برگرده هوم؟شایدم یکم ازمون پذیرایی شد...
لبخند نصفه ای روی لبهاش نشاند که صورت زشتش را کریه تر نشان میداد.
*قرارمون این نبود...
مرد صورت زخمی رو به دوستش گفت.
~کدوم قرار؟ هیچکس متوجه نمیشه.
با هر کلمه ای که بینشان رد و بدل میشد رنگ بیش از قبل از چهره جوانا میپرید.
لویی چیزی از مکالمه انها نفهمید، دست هایش را مشت کرد و جلو رفت.
_از خونه ما گمشید بیرون
با تمام توانش فریاد زد و کور ترین اخمش را تحویل انها داد.
~ببین کی اینجاست مارک کوچولو، چطوری مرد جوان
_برو به جهنم..
لویی فریاد زد و مشتش را توی صورت مرد که خم شده بود تا هم قد او شود خواباند.
~لعنت بهت حرومزاده...
این اخرین جمله ای بود که پسرک شنید، مرد چماقش را بالا اورد و چند ثانیه بعد سیاهی بر دنیای کوچک حکم فرما شد.
.
.
.
چشمانش را باز کرد، احساس عجیبی داشت.
سرش به شدت درد میکرد و بدنش انگار سنگین تر از قبل بود.
صدا های اطرافش را کاملا گنگ و نامفهوم میشنید.
سرش را کمی به اطراف چرخاند، مادرش را شناخت.
با صورت زخمی و لب های کبود در اغوش پدرش در حال گریه کردن بود.
چند بار دیگر پلک زد تا وضوح دیدش را بیشتر کند.
_ماما..
مادرش بلافاصله از اغوش همسرش خارج شد.
+پسر گلم حالت خوبه؟
دستان گرمش را روی گونه های مخملی پسرک کشید و لبخند گرمی به او هدیه کرد.
+متاسفم پسرم باید بیشتر مراقبت میبودم متاسفم
با چشمانی سرخ رنگ که همچنان حال و هوای گریه داشتند گفت اما لبخند را بر چهره اش حفظ کرد.
_من خوبم، تقصیر تو نبود
نگاهش را به پدرش داد که بر لبه تخت نشسته بود.
عصبانیتش را کاملا حس میکرد، به یک گوشه خیره شده بود و با پاهایش روی زمین ضرب میزد.
لویی دستش را کمی بالا اورد و روی صورتش کشید.
سر و پیشانی اش باند پیچی شده بود.
نفسش را از راه بینی خارج کرد و از روی تخت بلند شد.
مادرش دستش را روی کمر او کشید و شانه هایش را ماساژ داد.
_مامان من خوبم، نگرانم نباش، بیا بریم صبحونه...
*صبحونه؟ خدای من الان از ظهر هم گذشته اقای خوابالو
پدرش بالاخره حرف زد و بعد از اتمام حرف هایش شروع به قلقلک دادن پسر کوچکش کرد.
لویی خندید و کمی در خودش پیچید، پدرش بعد از اتمام کارش او را در آغوش کشید و به سمت اشپزخانه رفت.
*صبحانه با من، چی میخورید؟
_من نون و مربا میخام با چای
*چشم قربان، شما چی خانم؟
+من فقط، چای..
*به روی چشم، بفرماید
پدرش از پیشخدمت های رستوران ها تقلید میکرد و انها را به خنده می انداخت، لویی گمان میکرد که دیشب را فراموش خواهند کرد
به زودی...
اما این گمان تنها مربوط به دنیای پاک بچگی اش بود
و کاش همیشه دنیا به همان سادگی کودکی بود..
.
.
.
عصای چوبی پسرک را از او گرفت و دستانش را روی کمرش گذاشت تا در نشستن به او کمک کند.
اندرو پایی که به ان میله های فلزی متعددی وصل بود را صاف کرد و روی جعبه چوبی نشست.
+متشکرم لو
به ارامی تشکر کرد و لبخند زد که باعث شد چشمانش شبیه یک خط به نظر بیاید.
لویی لبخند زد و در کنار او نشست.
+صورتت چیشده؟
پسر برای بار چندم پرسید، لویی دستی به زیر بینی اش کشید عصا را کنار پایش گذاشت.
_نمیدونم چند تا غریبه بهمون حمله کرده بودن
اندرو انگشت اشاره اش را ارام بالا اورد و کنار کبودی گونه او گذاشت.
+خیلی درد داره؟
چشمان نگرانش را به لویی دوخت و با غمی که در صدایش هویدا بود پرسید.
لویی دست راستش را بین موهای کوتاه او برد و کمی انها را بهم ریخت.
_چیزی نیست اندی، خودتو نگران نکن.
+کار بابای من بود؟
_نمیدونم، اهمیتی هم نداره بهش فکر نکن
+ولی من نمیخوام پسر یه ادم بد باشم
تیله های سبز درخشانش را که حالا اشک را در اغوش کشیده بودند به زمین دوخت.
لویی دستش را روی شانه و کمر او گذاشت و کمی جا به جا شد.
_هی اندی، ناراحت نباش...ادم بزرگا خیلی عجیبن، از کاراشون نمیشه سر دراورد، معنیش این نیست که بابات ادم بدیه شاید دلیل خودشو داره
+ولی اون به لویی و مامانش اسیب زده، ازش متنفرم
پسرک نگاه معصومش را از زمین گرفت و مستقیم به چشمان لویی دوخت.
+لویی تو بهم قول میدی هر اتفاقی افتاد مثل ادم بزرگا عجیب نشی و پیشم بمونی؟
_خدای من مگه اصلا میشه در مورد تو عجیب رفتار کرد
لویی گونه های سرخ اندرو را بین دست هایش نگه داشت و انها را فشرد، شانه های پسرک را گرفت و او را بین بازو هایش حبس کرد.
_تو هم قول بده همیشه همینقدر شیرین بمونی
اندرو در حال تقلا در میان بازو های او بود، لویی محکم او را فشار میداد و راه تنفسی اش را مسدود کرده بود.
او را رها کرد و روی چمن های باغ دراز کشید.
*هیی اندرو تو اینجایی؟ خدای من کل باغ رو دنبالت گشتم...مامان میگه بیا خونه دکتر قراره بیاد پاتو معاینه کنه
لارا در حالی که نفس نفس میزد و دامنش را بدست گرفته بود توضیح داد.
موهای قهوه ای رنگش بخاطر دویدن اشفته شده و گونه هایش تب دار به نظر میرسیدند.
*لویی تو هم...اینجایی؟
لارا با خجالت گفت و با لبخند به کفش هایش خیره شد.
چشمانش سبز بود و از نظر ظاهری کاملا شبیه به اندرو بود، البته با جنسیت مخالف و پای سالم.
_روز بخیر لارا..
+من نمیفهمم دکتر چرا هر ماه داره معاینه اش میکنه در حالی که خوب نمیشه؟
پسرک با بی حوصلگی گفت و پای سالمش را به زمین کوبید.
لویی دست اندرو را گرفت و کمی به او نزدیک تر شد.
_هی هی، میدونم سخته و این موضوع اذیتت میکنه ولی لازمه دکتر معاینه اش کنه، شاید درست نشه ولی این حجم از اهن و فلز ممکنه کم بشه نه؟
پسرک لبهایش را بیرون داد، همچنان غم در چهره اش نمایان بود اما سرش را به نشانه تایید تکان داد.
+افرین، خوبه...حالا لبخند؟!
اندی لب های سرخش را کش داد و لبخند زیبایی به لویی هدیه کرد.
*عامم..راستی لو، اگر دوست داری میتونی برای عصرونه بیایی به خونمون
لارا ارام و با خجالت زمزمه کرد و نگاهش را بالا نیاورد.
_از دعوتت ممنونم لارا، اما مزاحمتون نمیشم...روز خوش
لویی گفت و به سمت خانه شان دوید..
لارا با چشمانی بهت زده و غمگین به مسیر رفتن او خیره شد، چرا به او کمی اهمیت نمیداد..
.
.
.
.

چشمانش را باز کرد و کمی اطرافش را نگاه کرد. صدای فریاد و دعوای پدر و مادرش از پذیرایی شنیده میشد.
پتو را از روی خودش کنار زد و به سمت در رفت.
دستگیره را طوری کشید که صدای زیادی ایجاد نکند.
مادرش در حال گریه کرد و فریاد زدن بود و مدام بین کاناپه ها قدم میزد.
+باورم نمیشه، چرا اینکارو کردی مارک؟

*من نمیخواستم اینطوری بشه، انقدر منو سرزنش نکن اونا به تو و پسرمون اسیب زده بودن

+مارک میفهمی چی میگی؟ چرا قبلش با من مشورت نکردی؟ لویی همیشه با اندرو و لارا بین گندم ها بازی میکردن و قایم میشدن...با خودت چه فکری کردی؟ اگه لویی اونجا بود چی؟

*من...متاسفم، نمیخواستم اون بچه ها رو..

_چه اتفاقی افتاده مامان؟

+اوه...پسرم بیدار شدی؟

جوانا که تازه متوجه لویی شده بود اشک هایش را پاک کرد و کنار پسرش زانو زد.

+صبح بخیر قشنگم، صبحونه میخوری؟

_مامان چیشده؟ بابا چیکار کرده؟

+هیچی پسرم بابا کاری نکرده فقط یه اتفاق بد افتاده...مزرعه اقای اندرسون آتیش گرفته

_اوه چه بد...

لویی میدانست، از بحث بین آنها فهمیده بود که پدرش به قصد انتقام مسبب آتش سوزی شده بود اما حرفی نزد.

+خب...لویی...قسمت بدتر اینجاست که...اوه خدای من

جوانا دست هایش را روی شانه پسرش گذاشت و اشک ریختن را از سر گرفت.

+اندرو و جکسون، پسرای آقای اندرسون توی آتش سوزی جونشونو از دست دادن.

نه، این امکان پذیر نبود...
نباید این اتفاق بیوفتد، اندرو هنوز هم زنده است
او در پنهان شدن ماهر بود، حتما در جایی مخفی شده است.
لویی با لبهایی نیمه باز و چشمانی که سریعا به رنگ خون درامدند، قدمی عقب رفت.
_اندرو مرده؟ نه امکان نداره...دارید دروغ میگید
بدون معطلی در خانه را باز کرد و با پاهای برهنه به سمت مزرعه دوید.
تمام ان قطعه گندم زار طلایی تبدیل به خاکستر شده بود.
خانم و اقای اندرسون به همراه لارا در میان مزرعه نشسته و در حال عزاداری بودند.
لویی به سمت انها دوید، نرسیده به خانواده اندرسون متوقف شد.
پیکر کوچکی را دید که سر تا سر بدنش سوخته یا خاکستر بر ان نشسته بود.
او اندرو بود، پای فلزی اش را دید، حالا با چشمان خودش میدید که این یک دروغ بزرگ نیست.
چشمان تام به لویی افتاد.
خون در رگهایش به جوش درامدند و به سمت او دوید.

*وایسا، حرومزاده عوضی..خودم میکشمت...

لویی با تمام توان و انرژی که داشت به سمت خانه بازگشت. گریه امانش را بریده بود و راه تنفسش تنگ شده بود.
اندرسون به او نرسید و بعد از چند متر دویدن بیخیال او شد.
شش هایش را مملو از هوا کرد و رو به خانه انها فریاد زد..
*انتقاممو ازتون میگیرم قاتل هاااا
صدایش ارام ارام تحلیل میرفت و پاهایش قدرت نگهداری وزنش را نداشتند.
بر روی خاکستر ها زانو زد و صورتش را با دستهایش پوشاند.
*پسرم من متاسفم...
گریه مانع ادامه حرف هایش شد
خودش هم خوب میدانست که این نتیجه خودخواهی های خودش بود

end of flashback"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now