"تا ابد"

20 4 3
                                    

درخت صنوبر روبرویشان حداقل شصت سال سن داشت.
اما همچنان با قدرت ایستاده بود و بزرگترین سایه را بین درختان اطرافش داشت.
انگشتانش را روی تنه آن کشید، تنه اش زبر و چروکیده بود...مانند دستان پیرمردی که به دلیل کارکرد زیاد، پینه بسته بود.
این دلیل دیگری میشد بر اثبات حیات درختان...
بالای شاخه های قطور درخت کلبه بسیار کوچکی قرار داشت که سقف ان به دلیل باریدن باران در سالهای متوالی خزه بسته بود.
چوب های کوچکی با میخ به تنه درخت متصل شده بودند که حکم پله را داشت.
_این بی نظیره...
هری با اشتیاقی که در صدایش نمایان بود گفت و به سمت لویی برگشت.
+موافقم
_من اول میرم بالا
+هر جور راحتی ولی بعید میدونم توش جا بشی
هری خندید و پایش را روی اولین پله گذاشت. پله های دیگر را هم بالا رفت و به کلبه رسید.
بخاطر پنجره ی روی دیوار محیط داخلی کلبه روشن بود.
دو عدد متکای کوچک به همراه لحافی چهل تکه و تشکی به رنگ قرمز درون کلبه قرار داشت.
در ورودی کمی کوچک بود اما هری از ان رد میشد.
سرش را کمی خم کرد و وارد ان شد.
به سختی میتوانست درون ان بنشیند. بوی خزه، برگ درختان و چوب نمدار در فضای اتاق پیچیده بود.
+حالت خوبه؟
سرش را به خارج از کلبه برد و به لویی نگاه کرد که از پایین درخت منتظر جواب او بود.
_اینجا اونقدر ها هم کوچیک نیست، فقط ارتفاعش کمه، بیا تو هم جا میشی..
+نه جا نمیشیم
_چرا میشیم، تو بیا خب، بهت ثابت میکنم
لویی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و از پله ها بالا رفت.
به سختی از در رد شد و پاهایش را درون شکمش جمع کرد.
هری لبخند پیروز مندانه ای زد و ابرو هایش را به سمت بالا برد.
+دیدی گفتم جا میشیم...اینجا فوق العاده است.
هری سرش را روی بالش کوچک قرمز رنگ گذاشت و به سقف کلبه خیره شد.
خطوط نامفهومی روی سقف کلبه حکاکی شده بود که گاها شبیه به ستاره بود.
_اینا چیه؟
هری پرسید و به سقف اشاره کرد. لویی کمی خودش را جابجا کرد و در کنار هری دراز کشید.
+خب این یسری رمز بود، بین من و زین خدای من خیلی هاشو یادم نیست...ولی هنوز یچیزاییشو یادم مونده مثلا علامت هایی که شبیه x هستن ینی ازت دلخورم، دوتا ایکس یعنی باهات قهرم، دوتا ستاره یعنی یه گندی زدیم که لو رفته..
بعد از گفتن این حرف خندید و دستش را زیر سرش گذاشت.
هری نگاهش را به صورت او دوخته بود، زمانی که درمورد خاطراتشان سخن میگفت نگاهش میدرخشید و این درخشش را دوست داشت.
_دوستی بین تو و زین واقعا قشنگه لویی، شما مثل من و چارلی هستید، البته خرابکار تر
+خدای من واقعا؟ از چارلی بگو
_خب من وقتی ده سالم بود دیگه مدرسه نرفتم، مامانم به من درس میداد، یبار خیلی اتفاقی فهمیدم مواقعی که دارم درس میخونم یکی یواشکی نگاهم میکنه بعدش متوجه شدم که شاگرد بابامه، تو کارگاه نجاریش...ازش پرسیدم دوست داره درس بخونه یا نه اونم گفت که واقعا دلش میخواد باسواد بشه، مامانمم قبول کرد به هر دومون درس یاد بده، از همون موقع دوست شدیم
+این واقعا قشنگه هری..
_درسته...راستی تو و زین چی؟ چطوری اشنا شدید؟
+خب...خیلی داستانش طولانیه، میدونی؟
_اره متوجهم اگر دوست نداری درموردش حرف بز...
+مشکلی با گفتنش ندارم ولی خب نمیخاستم فقط این لحظه های قشنگ رو خراب کنم
_لویی به من نگاه کن...
هری نیم خیز شد و دستش را زیر چانه او گذاشت. سرش را کمی بالا برد و با جدیت به چشمانش نگاه کرد.
_ارامش و قشنگی این لحظه رو هیچی خراب نمیکنه
لویی سرش را تکان داد و بزاق دهانش را به پایین فرستاد.
+تو کتاب در میان گندمزار رو خوندی..
هری اخم ریزی بین ابرو هایش انداخت و حرف او را تایید کرد، ربط ان کتاب را با لویی نمیدانست.
_درسته
+اوایل نامزدیم با لارا، دفترچه خاطراتم رو بهش دادم تا بخونه...اون کتاب داستان زندگی من از شیش تا تقریبا دوازه سالگیه
هری با چشمان متعجب و لبهای نیمه باز به سمت او برگشت.
_نه این امکان نداره، چطور؟ اخه اون...
+اون پسر من بودم و اون دختر قربانی هم لارا، هیچوقت فکر نمیکردم که بخواد اون ماجرا رو کتاب کنه
_خدای من پس در این صورت...پدرت واقعا...؟؟
+اره ولی اون نمیدونست که اندرو تو مزرعه است و خب یسری واقعیت های دیگه که هیچوقت نوشته نشدن
_درسته کتاب رو لارا نوشته، دور از انتظار نیست که به نفع خودشون نوشته باشه..
لویی سرش را به نشانه تایید تکان داد، هری سرش را مجددا روی متکا گذاشت و به سقف خیره شد.
همچنان هضم این ماجرا برایش سخت بود...اگر ان پسر درون کتاب لویی بوده پس حتما ماجرا های سختی را پشت سر گذاشته و در اخر تصمیم به تمام کردن زندگی اش گرفته بود.
_تو نپریدی...کسی بهت لبخند زد؟
+نه...اتفاقا برعکس، یکی کنار گوشم گریه کرد.
لویی گفت و شروع به خندیدن کرد.
_خواهش میکنم نگو زین بوده
+انتظار دیگه ای داشتی؟
_خدای من...
هر دو همزمان شروع به خندیدن کردند و جو سنگین چند دقیقه پیش را از بین بردند.
_چرا گریه میکرد؟
+گمشده بود
_مگه چند سالش بود؟
+ده، یه پسر ده ساله تو محله خودشون گمشده...بهت گفتم زین تو این دنیا لنگه نداره
هری مجددا شروع به خندیدن کرد و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.
_فکر کنم بقیه اش رو بتونم حدس بزنم
گونه هایش از فرط خنده سرخ شده بودند و نفس هایش کمی نامنظم بود.
_احساس میکنم انقدر خندیدم افت قند پیدا کردم.
+پایین خوراکی هست، بیا بریم
لویی نشست و دستش را روی بازوی او گذاشت.
+پس بریم پایین
هری از جایش بلند شد و بعد از خارج شدن لویی از کلبه به دنبال او رفت.
پایش را روی پله اخری گذاشت اما سرگیجه شدید باعث شد تا کنترلش را از دست بدهد.
دست هایش از روی پله رها شد و خودش را برای یک سقوط دردناک اماده کرد.
دستهایش جلوتر از کمرش به زمین رسید و از شدت ضربه کم کرد.
+هریی، خدای من حالت خوبه؟
لویی به سمت او دوید و دستانش را دو طرف صورت او گذاشت.
+چیشد یک دفعه؟ با من حرف بزن خوبی؟
هری همانطور که نشسته بود و سرش میان دستان گرم او قرار داشت چشمانش را باز کرد
لبخندی به دستپاچگی او زد، مردمک هایش بی قرار بودند و خودش با لبهایی نیمه باز به هری خیره شده بود.
+یچیزی بگو، من باید چیکار کنم؟ برات چیز شیرین بیارم؟ نه اونجوری بده برات، خب اخه گفتی افت قند داری...مسیح
_چیزی نیست، اروم باش، من خوبم
+واقعا خوبی؟ چیزی لازم نداری؟
هری دستش را در جیب شلوارش فرو برد و از ان یک دستمال پارچه ای کوچک خارج کرد.
لویی کمی عقب رفت و به حرکاتش خیره شد.
او از میان دستمال پارچه ای یک حبه قند را خارج کرد و میان لبهایش قرار داد.
قند را به سمت چپ دهانش هدایت کرد، تا ارام ارام اب شود.
_تموم شد..
لویی نفس اسوده ای کشید و چشمانش را بست.
+خوبه، خداروشکر
_متاسفم ترسوندمت، ولی چیز مهمی نبود من بدتر از این ها رو تجربه کردم
+بدتر از این هم میشه مگه؟
_وقتایی که کامل از هوش میرم خیلی بده
+خدای من دیگه نمیزارم از درخت بالا بری...
هری خندید و مردمک هایش را در کاسه چشمش چرخاند.
_ربطی به بالا رفتن از درخت نداره، ممکنه این اتفاق موقع دویدن یا حتی راه رفتن عادی هم بیوفته
+خب پس دیگه نمیزارم راه بری و بدوی..
لویی لبهایش را کج کرد و با اخم کمرنگی بین ابرو هایش گفت.
_یعنی میخوایی منو تو یه اتاق زندانی کنی اونجوری هم فایده نداره چون ممکنه تو اتاق قندم بیوفته
+باشه پس تورو تا ابد به خودم میبندم که هر وقت قندت افتاد یه چیز شیرین بهت بدم
لویی با لجبازی گفت، از روی زمین بلند شد و به سمت سبد غذا رفت.
هری خندید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
_این فکر عالیه لویی ولی من تا ابد زنده نیستم!
لویی خم شد تا سبد را از روی زمین بردارد.
+خب در این صورت ابد برای من تا وقتیه تو زنده ای...
دسته سبد را فشرد و نگاهش را به هری داد.
پسرک با لبهایی نیمه باز و چشمانی گرد به او نگاه میکرد.
لب هایش را از داخل به دندان گرفت تا مانع خندیدنش شود.
+میگم هری اینجا خیلی خاکی و سنگلاخه، یکم اونطرف تر یه رود کوچولو هست که اطرافش چمن داره، میخوایی بریم اونجا
هری بزاق دهانش را به پایین فرستاد و با حرکت سرش تایید کرد.
_بریم
.
.
.
.
.
_خیلی از دیدنت خوشحالم رفیق
دستش را پشت کمر پسرک کشید و از او جدا شد.
+منم همینطور، یه چند وقتی میشد از دست دستور های بی پایانت راحت بودم.
زین سرش را به نشانه تاسف تکان داد و ضربه نه چندان محکمی به بازوی او زد.
پشت میزی که از چند ساعت پیش برای این قرار ملاقات رزرو کرده بود نشست.
+ببینم حال لیام چطوره؟
_خوبه، خیلی بهتر از قبل شده
+خداروشکر، از شنیدنش خوشحالم
زین لبخند زد و دستهایش را روی میز به یکدیگر گره زد.
پیشخدمت کافه سمت میز انها امد تا سفارششان را ثبت کند.
*چی میل دارید اقا؟
+من کیک شکلاتی میخوام با یه فنجون نسکافه
مت به ایتالیایی گفت و به زین که چشمانش از تعجب گرد شده بود چشمک کوچکی زد.
پیشخدمت سفارش را در دفترچه کوچک درون دستش نوشت و نگاهش را به زین داد.
_ فقط قهوه
مرد سر تکان داد و همانطور که در حال نوشتن بود از میز فاصله گرفت.
_تو کی ایتالیایی یاد گرفتی؟
+بهرحال ادم باید بتونه گلیمشو از اب بکشه بیرون
_باشه تو خوبی، بگو ببینم چه خبر؟ کارا چطور پیش میره؟
مت دستی به لبه های کتش کشید و کمی روی صندلی جا به جا شد.
+زین...واقعا نمیدونم چی تو سرته، همراهیت میکنم چون بهت اعتماد دارم ولی لطفا کار احمقانه ای نکن
_حواسم هست، ممنون که گوشزد کردی
+خبرچینم گفته که از اول سفرتون، سوژه تو یکی از شهر های بیرون لندن مستقر شده و هیچ اقدام منفی صورت نداده.
_خبر خوبیه..
+اون کیه زین؟
_زیادی داری تو کارام دخالت میکنی
+اوه متاسفم واقعا، البته که..
حرفش با امدن پیش خدمت ناتمام ماند، مرد سفارش ها را روی میز قرار داد و بدون حرف دیگری  از انجا دور شد.
زین فنجان قهوه اش را نزدیک به بینی اش برد و تنفس عمیقی همراه با عطر بهشتی قهوه وارد شش هایش کرد.
_میگفتی مت
+فقط خواستم بدونم لویی هم از این موضوع خبر داره یا نه
مردمک های زین تنگ شد و با ترس رو به مت کرد.
_متیو، لویی خبر نداره و به هیچ وجه نباید خبر دار بشه، متوجهی؟
+قضیه جالب شد
لبخند یک طرفه ای زد و بوسیله قاشق نقره ای کنار فنجان نسکافه اش را هم زد.
_من اصلا شوخی نمیکنم
+متوجهم زین
زین انگشت شست و اشاره اش را روی تیغه بینی اش گذاشت و نفسش را اه مانند به بیرون داد.
_خیلی خب چقدر میخوای؟
+واقعا برای خودم متاسفم که اینجوری در موردم فکر میکنی...من برای کدوم کار از تو پول گرفتم که اینبار بخوام اینکارو بکنم
_پس چی؟
+بهم بگو اون زن کیه و میخوایی چیکار کنی؟
_اون زن نامزد سابق لوییه، چند سال پیش سعی داشت منو بکشه، و همینطور لیامو
+چرا؟
_از اینجا به بعد رو واقعا نمیتونم بگم، مربوط به زندگی لوییه
+باشه، ولی بگو میخوایی چیکار کنی؟
_فعلا فقط میخوام مطمئن شم که به ایتالیا نمیاد، بعدا یه فکری براش میکنم
+رفیق، ما خیلی ساله همو میشناسیم، من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته، تو لیام یا لویی...اینجوری که من درموردش فهمیدم همسر جدیدش ادم مهمیه، نفوذ زیادی داره و به راحتی میتونه سرتونو زیر اب کنه، هیچکسم متوجهش نمیشه، منظورمو میگیری؟
_کامل و واضح قربان..
متیو خندید و به کیکش خیره شد.
+خب ایتالیا چطوره؟
_عالی،رفیق واقعا عالی
+ببینم امشب میتونی منو یه سر ببری کالنی پاور؟
_ بازم میخوایی با سوفیا لاس بزنی؟
+هیچ ایده ای نداری که چقدر دلم براش تنگ شده
زین خندید و به پشتی صندلی تکیه داد.
_خب، پس قضیه جالب شد
+هی هی، نه اونجوری که فکر میکنی نیست
_مطمئنم همونجوریه که فکر میکنم
+تو یه شیطانی زین مالک
_برام جالبه که فکر کردی نمیدونستم
گفت و لبهایش را تر کرد، لبخندی زد و از قهوه اش نوشید.
همه چیز طبق خواسته او پیش میرفت و این بهترین خبر ان روز بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now