کششی به دستانش داد و به ارامی از پله ها پایین امد.
نگاهش را دور تا دور پذیرایی چرخاند، زین را نیافت.
نانا روی مبل نشسته و لویی هم در کنار او قرار داشت.
+میبینم نانا با پسر مورد علاقش خلوت کرده
با لبخند درخشانی گفت و دستش را بین موهایش برد.
نانا لبخند او را پاسخ داد و کمی در جایش تکان خورد.
*به نظرم اینکه ناهار مورد علاقه تورو پختم کافیه تا ثابت کنه اینجا دقیقا کی مورد علاقه منه
_این انصاف نیست...من پسرتم نانا
لویی با بد خلقی اعتراض کرد و چشمانش را برای لیام چرخاند.
*اونم دامادمه، اینقد ترش رو نباش لو
لویی دستانش را باز کرد و گردنش را به پشتی مبل تکیه داد.
+خیلی ممنونم نانا...اوه راستی لویی مت به زین گفته که امشب میره کی پی (مخفف کالنی پاور)
_اوه منم اصلا نمیدونم که بخاطر کی دلش میخواد یه هفته ای که ایتالیاست رو اونجا چادر بزنه
+دقیقا برای همین اینجام، به نظرم دو سال زمان خیلی زیادیه برای اینکه عاشق یکی باشی و باهاش وارد رابطه نشی
_درسته اون اولا حق داشتن زمان بخوان ولی الان نه
+پیشنهادی داری یا برم سراغ هری؟
_دقیقا چرا میخوایی بری سراغ اون؟
+خب هری از تو باهوش تره
_واقعا اینطور فکر میکنی؟
+فقط من نه همه اینطور فکر میکنن، درسته نانا؟
*اوه معلومه که نه
نانا با لبخند گفت و از روی مبل ها بلند شد.
لویی لبخند شیطنت امیزی زد و ابرو هایش را برای لیام بالا انداخت.
*در واقع هیچکس اینطور فکر نمیکنه چون اصلا نیازی به فکر کردن نیست، این یه واقعیت محضه
پیرزن گفت و به سمت اشپزخانه رفت.
لیام شروع به خندیدن کرد و کمی به سمت اشپزخانه متمایل شد.
+عاشقتم نانا
_خیلی خب حالا اگه تخریب دسته جمعیتون تموم شد برگردیم سر بحث، من امشب با سوفیا صحبت میکنم، تو و زینم با مت صحبت کنید تا قائله رو خاتمه بدیم.
+فکر خوبیه، اوه راستی امشب رز هم میاد
_واقعا؟ خدایا خیلی وقته ندیدمش
+منم همینطور
_خب پس قراره خوش بگذره
.
.
.
.
.
.
+هرولد، خیلی خوشحالم دوباره میبینمت
نگاهش را برگرداند و سیسیلیا را دید که با لبخند به سمت او می امد.
دستش را جلو برد و به گرمی با او احوال پرسی کرد.
_منم همینطور
+خب...اجرا چطور بود؟
_مثل همیشه عالی
+خوبه که اینو میشنوم، یه نوشیدنی مهمون من باش
هری سرش را چرخاند و لویی را دید که بین زین و دوست دیگرشان که متوجه شد نامش متیو است ایستاده و صحبت میکند.
نگاهش را به سیسلیا داد و با لبخند دعوت او را پذیرفت.
به سمت بار انتهایی سالن روانه شدند.
روی یکی از صندلی های بلندی که پشت میز بار بود نشست و سرش را به دستانش تکیه داد.
سیسیلیا سفارششان را به ایتالیایی گفت و به میز تکیه داد.
+خب، سفر چطور میگذره؟
_خیلی خوب، ایتالیا واقعا قشنگه
+فقط اونجاهایی که تو گشتی توشون قشنگه هری، مطمئنم دلت نمیخواد قسمت های پایین شهرو ببینی
_لندنم همینطوره، همه جا یه نقصی وجود داره
+موافقم
پسر جوانی با موهای مشکی رنگ که آنها را به بالا شانه زده بود و دو گوشواره طلا به شکل صلیب داشت، سفارش انها را اورد و لبخند زیبایی به هری زد.
هری لبخندش را جواب داد و گیلاس کوچک نوشیدنی را برداشت.
ان را نزدیک بینی اش برد، بوی تلخی نوشیدنی به مشامش رسید.
پسر جوان در حال حرف زدن با سیسلیا بود، موضوع دور از ذهنی نبود که همدیگر را بشناسند.
پسر پیراهن سفید رنگی داشت که دکمه های ابتدایی ان را باز گذاشته بود.
چال گونه عمیقی داشت که هنگام حرف زدن نمایان میشدند و خط فک تیزی داشت که او را یاد دوستش چارلی می انداخت.
البته با این تفاوت که رنگ چشمان پسر روبرویش قهوه ای روشن بود.
با امدن مشتری جدید پسر مجبور شد که انها را ترک کند.
سیسلیا به سمت هری برگشت.
+عذرمیخوام، اون دوستم بود، زمان زیادی میشد که ندیدمش
_مشکلی نیست، پسر خوبی به نظر میرسید (هری عابویسلی گی کراش زده)
+واقعا هم هست
هری روی صندلی چرخید و به سالن نگاه کرد، درست جایی که سوفیا دستانش را دور گردن لویی انداخته بود و در حال حرف زدن و رقصیدن با ریتم اهنگ بودند.
_انگار سوفیا به لویی علاقه داره..
هری گفت و نگاهش را به سیسلیا داد.
سیسیلیا با تعجب به هری نگاه کرد و شروع به خندیدن کرد.
+خدای من نه هری، لویی درست مثل برادر ماست، هم من و هم سوفی...اینی که میبینی همش پیش لوییه یا باهاش میرقصه بخاطر یه عادته که از بچگی داشتن، بزار یچیز باحال بهت بگم...نیم ساعت دیگه متوجه میشی سوفیا در اصل عاشق کیه
هری سرش را به نشانه تایید تکان داد و نوشیدنی اش را به یکباره سر کشید.
نمیدانست چرا اما انگار از سوزش گلویش بعد از سر کشیدن یکباره نوشیدنی خوشش می امد.
_تو چی؟ عاشق شدی؟
+خب میدونی در اصل در مورد من زیاد فرقی نمیکنه این موضوع..
_بهرحال دوست دارم بدونم
+اره شدم، یکبار و این زیبا ترین غم تمام دوران زندگیم بود...تو چی؟
_مطمئن نیستم
+این یعنی یکی هست که در مورد احساساتت نسبت بهش مطمئن نیستی..
_درسته
+خب اون چه شکلیه؟
سیسیلیا با اشتیاق گفت و روی صندلی کنار هری نشست.
هری لبخند نیمه ای زد و نگاهش را به زمین دوخت.
تمام تلاشش را بکار گرفت تا به نگاهش را سمت لویی برنگرداند چون میدانست سیسیلیا انسان باهوشی است و متوجه می شود.
_واقعا زیباست
+اینو که میدونم، ولی از مشخصات ظاهریش بگو...مثلا چشماش چه رنگیه؟رنگ پوستش؟ موهاش چجوریه؟
_موهای لخت فندقی رنگ داره که خب بلنده، اونارو میبافه..
با دستپاچگی گفت و دستانش را در هوا تکان داد، سعی میکرد با کمترین حجم دروغ ممکن صحبت کند.
+دیگه چی؟
_چشماش ابیه و پوستش هم کم و بیش سبزه است
سیسیلیا لبخند یک طرفه ای زد و از جیب شلوارش بسته سیگاری خارج کرد.
+خیلی زیبا به نظر میاد...
هری نگاهش را روی لباس های او گرداند، پیراهن سفید رنگ جذبی پوشیده بود که دکمه های قهوه ای تیره داشتند، شلوار گشاد و جلیقه ای کاراملی رنگ پوشیده بود و انتهای پیراهنش را در شلوارش فرو برده بود.
کمربند مشکی زیبایی هم بسته بود، لباس هایش کم و بیش عجیب اما زیبا بود.
+اسمش چیه؟
با سوال سیسیلیا دست از نگاه کردن به لباس هایش برداشت.
_عام...خب چیز...بئاتریس، اسمش بئاتریسه
دخترک لبهایش را جمع کرد و دمی از سیگارش گرفت.
+چه اسم جالبی
_درسته
هری نفس عمیقی کشید و به میز پشت سرش تکیه داد.
نگاهش را به سالن داد و سوفیا را دید که در حال بوسیدن متیو دوست زین بود.
_اوه متوجه شدم سوفیا عاشق کیه
سیسلیا همانطور که در حال هم زدن نوشیدنی درون دستش بود لبخند زد.
+بهت که گفتم...
با نگاهش به دنبال لویی گشت و او را در سمت راستشان پیدا کرد در حالی که به انها نزدیک میشد.
یکی از دست هایش را در جیبش فرو برده و در دست دیگرش سیگار برگی داشت که در حال سوختن بود.
*میبینم خیلی با هم صمیمی شدید...
لویی بعد رسیدن به انها گفت و شروع به خندیدن کرد.
سیسلیا نگاهش را به هری داد و سپس با لبخند رو به لویی گفت
+اوه خیلی افتخار دادید لیدی بئاتریس..
لویی لبهایش را جمع کرد و با تعجب به سیسیلیا نگاه کرد.
*هیچ ایده ای ندارم که این لقب جدید رو از کجا پیدا کردی!
+شاید بین من و دوست جدیدمه، مگه نه هری؟
نگاهش را به سمت هری برگرداند و چشمک کوچکی به او هدیه کرد.
هری لبخند نصفه ای زد و بزاق دهانش را به پایین فرستاد.
*بهرحال میخواستم بگم که بیاید سر میز اصلی به جشن ما بپیوندید.
+به چه مناسبت جشن گرفتید؟
*به مناسبت اینکه خواهر جنابعالی بعد هزار سال تصمیم گرفت با متیو وارد رابطه بشه
+بالاخره..
لویی دمی از سیگارش گرفت و به نیم رخ زیبای هری نگاه کرد.
نگاهش به سالن رقص بود و لبهایش از یکدیگر فاصله داشت.
*راستی سیسلیا رز رو این اطراف نمیبینم؟!
+ریموند گفت که تو اماده شدن به مشکل خورده، تو راهه
*خوبه پس هری با نامزدت اشنا میشه
هری ابرو هایش را بالا انداخت و به سمت انها برگشت که بلافاصله با نگاه خیره لویی مواجه شد.
_رز، نامزد سیسیلیاست؟
دختر لبخند یک طرفه ای زد و به سمت هری قدم برداشت.
دستش را به یقه او کشید و به چشمانش نگاه کرد.
+فکر کردی فقط لرد هوران و کنت مالیک حق دارن همجنسگرا باشن؟ بزار راحتت کنم داداش کوچیکه ایتالیا یه کشور تقریبا ازاده و اینجا یه کلاب خصوصی...حتی اگر پادشاه لویی دوم هم اینجا زنده بشه خبرش از این در ها بیرون نمیره، پس تا میتونی خوش بگذرون
چشمک کوچکی ضمیمه حرف هایش کرد و به سمت لویی برگشت.
+اینجا بمونید تا برم رز رو پیدا کنم.
نگاه هری همچنان به او بود که لحظه به لحظه دورتر میشد.
نفس بریده ای کشید و انگشتانش را در یکدیگر قفل کرد.
*میدونم برات عجیبه هری ولی حق با لاراست...به زین و لیام نگاه کن
لویی گفت و با انگشتانی که سیگار بین انها بود به سالن رقص اشاره کرد.
زین و لیام در میان جمعیت به ارامی با ریتم موسیقی میرقصیدند، زین چشمانش را بسته بود و به وضوح از ارامش دریافتی اش تغذیه میکرد.
هری لبخند کوچکی زد و به کانتر پشت سرش تکیه داد.
_خیلی، زیباست...
*درسته
لویی قدم کوچکی برداشت و کمی به او نزدیک تر شد.
بازو هایش با بازو های او در تماس بود.
هوای درون سالن به سرعت گرم شد و نفس های هری را به شماره انداخت.
لویی چرخید و سیگارش را با استفاده از قیچی مخصوص خاموش کرد.
*تو نوشیدنی مصرف نمیکنی درسته؟
بدون نگاه کردن به هری پرسید.
_معمولا نه ولی فکر کنم بتونم امشب رو استثنا قائل بشم...
*برای بیماریت مضر نیست؟
_برای افراد سالم هم مضره، پس زیاد فرقی نمیکنه
*درسته، پیشنهادی داری؟
_خب...رپوسادو؟!
*چقدر کلاسیک
لویی لبخند یک طرفه ای زد و سفارشش را به زبان ایتالیایی به بارمن گفت.
بعد از گرفتن لیوان هایش به سمت هری برگشت و یکی را به طرف او گرفت.
_متشکرم
هری گفت و بدون برقرار کردن تماس چشمی نوشیدنی را از لویی گرفت.
ان را به سمت لبهایش برد و کمی از ان را چشید.
تلخی خوشایند نوشیدنی بار دیگر در دهانش پخش شد.
مانند دفعه قبل تمام محتویات لیوان را به یکباره سر کشید.
گره کوچکی بین ابرو هایش افتاد که ناشی از سوزش گلویش بود.
نفس بریده ای کشید و نگاهش را به لویی داد که تمام این مدت در حال تماشا کردن او بود.
انگار که روبروی اخرین پرده زیباترین تئاتر تاریخ ایستاده و در حال لذت بردن از ثانیه به ثانیه ان است.
لبخند کوچکی زد و کمی جلو رفت.
زانو های هری با پاهایش در تماس بود، دستش را به سمت او گرفت.
*با من میرقصی؟
ضربان قلب هری همراه با دمای گونه هایش بالا رفت.
لویی کاملا نزدیک به او ایستاده بود، انعکاس صورتش را میتوانست در ابی های زلال او به طور واضحی ببیند.
هری دست راستش را درون دست او گذاشت و تمام سعیش را بکار گرفت تا لرزش ان را مهار کند.
لویی لیوانش را روی کانتر گذاشت و ساعدش را دور کمر هری حلقه کرد.
*قبلا هم اینکارو کردیم، یادته؟
_هر ثانیه اش رو
*اون موقع من فقط چشماتو میدیدم
_اما من همه صورتتو میدیدم به وضوح و زیبایی تابلو های داوینچی
هری انگشت هایش را بین انگشتانش برد و صورتش را کمی به او نزدیک کرد.
گرمای نفس هایش را روی گونه هایش احساس میکرد.
*اما حالا من چیزی زیباتر از تابلوهای داوینچی رو روبروم دارم
لویی بازو های هری را بین مشتش فشرد و کمی بالاتر رفت.
کمی میترسید اما تصمیمش را گرفته بود، شاید این مطمئن ترین تصمیمی بود که در چند سال اخیر گرفته است.
لبهایش را ارام روی لبهای او گذاشت و انهارا بوسید.
فقط چند ثانیه، بهشت براش چند ثانیه بود و بلافاصله به زمین بازگشت..
طعم محو تلخی رپوسادو در مقابل شیرینی لب هایش زیباترین تضاد عمرش بود.
چرا این حس فقط کمی بیشتر ادامه پیدا نکرد...
کاش طول عمرش هم مانند عمقش طولانی و بینهایت بود.
سرش را عقب کشید، کمی دستپاچه شد.
نگاهش را به چشمان متعجب هری دوخت و بزاق دهانش را پایین فرستاد.
*هری من متاس...
اینبار هری سرش را جلو برد و لب های او اسیر کرد.
شاید این تنها راهی بود که میتوانست به او بفهماند، در اعماق وجودش ارزوی همچین چیزی را داشته است.
دست راستش را بالا اورد و روی گونه لویی گذاشت.
با انگشت شستش به ارامی صورت او را نوازش میکرد و با حوصله تمام او را میبوسید.
نفسش را بریده بریده بیرون داد و کمی عقب کشید.
_متاسفم کنت نرا، من بابتش متاسف نیستم:)ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
VOCÊ ESTÁ LENDO
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanficتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...