"لبخند مرغ امین"

8 4 0
                                    

چشمانش را بسته بود و از نسیم خنکی که در اتاق جریان داشت لذت میبرد.
حدودا ده دقیقه ای میشد که از خواب کوتاهش بیدار شده بود اما انرژی اعلام بیداری اش را نداشت.
لویی کتابی که هری از کتابخانه مرکزی قرض گرفته بود را برداشته و مشغول ورق زدن صفحه هایش بود. هوای اتاق نسبتا سرد بود و هری برهنه خوابیده بود اما نمیلرزید. لویی از صندلی بلند شد و به سمت تخت او رفت، پتو را تا زیر گردن هری بالا اورد و همانجا ایستاد.
صورتش را از زیر نظر گذراند و به تک تک اعضای ان نگاه کرد. به سایه مژه هایی که بر زیر پلک هایش بوسه میزد و لبهای سرخی که به جرم زیبایی از چشیدن طعم شیرین محروم بود، به زخم های گونه ای که مانند سایه روشن طراحی سیاه قلم بر چهره اش نشسته بود و به کبودی بینی اش که دل را میفشرد اما همچنان زیبایی صورتش را با قدرت حفظ میکرد
از تخت فاصله گرفت و روی صندلی برگشت. کتاب را بست و روی میز گذاشت.
سرش را به دیوار تکیه داد و سعی کرد کمی بخوابد.
در اتاق به صدا در امد، صدای ضعیفی از پشت در شنیده میشد.
*میتونم بیام تو؟
لویی تکیه سرش را از دیوار گرفت و نگاهش را به هری داد.
+عذرمیخوام چند لحظه بهم فرصت بدید
لویی از صندلی بلند شد و به سمت هری رفت.
ارام او را صدا زد.
+هری
وقتی عکس العملی از طرف او دریافت نکرد با تن صدای بالاتری او را صدا زد.
+هری، بیدار شو لباستو بپوش
هری باز هم تکان نخورد، دستش را بلند کرد و به سمت او برد تا کمی او را تکان دهد.
دستش را نرسیده به هری متوقف کرد، بازوی او کاملا برهنه بود و لویی کمی از این بابت تردید داشت. دستش را ارام روی شانه او گذاشت، با وجود هوای سرد اتاق بدن او کاملا گرم بود. شانه اش را حرکت داد و برای بار سوم او را صدا زد.
+هری
هری تکان کوچکی خورد و چشمانش را باز کرد. نگاهی به لویی انداخت و کمی اطرافش را برسی کرد.
+هری پرستار پشت دره، بلند شو لباستو بپوش
پسر با چشمان نیمه باز سر تکان داد و مجددا چشمانش را بست.
+خدایا نجاتم بده، میگم بلند شو لباستو بپوش
لویی با کلافگی گفت و دستانش را به کمرش تکیه داد. هری کاملا سردرگم بود و اتفاقات اطرافش را درک نمیکرد، در اتاق با دیگر به صدا در امد.
لویی نفسش را با شدت به بیرون فرستاد و پیراهن هری را برداشت.
دست هایش را با احتیاط روی شانه و کمر او گذاشت و با فشار کمی که وارد کرد هری را به حالت نشسته دراورد.
پیراهن را از سرش و دست سالمش رد کرد اما برای پوشاندن استین دست اسیب دیده او کمی مکث کرد.
دست هری را ارام بالا اورد و استین پیراهنش را با ارام ترین حالت ممکن از بین باند ها رد کرد.
نفس عمیقی کشید و از تخت فاصله گرفت.
به سمت در اتاق رفت و ان را باز کرد.
+بفرمایید داخل، متاسفم معطلتون کردم
پرستار لبخند زد و با گونه های رنگ گرفته به زمین خیره شد.
*نه مشکلی نیست اقای ولپ نرا
دخترک با دست موهایش را به پشت گوشش، هدایت کرد و با تخته شاسی اش به سمت تخت بیمار رفت.
هری چشمانش را بسته بود و ظاهرا در خواب و بیداری سیر میکرد، دختر جلوتر رفت و معاینات اولیه را انجام داد.
+حالش چطوره؟
*خب نسبت به روز اولی که اومده واقعا بهتره و فکر میکنم مشکلی برای ترخیص وجود نداره البته نظر دکتر مهمه.
پرستار دست راست هری را گرفت و سوزن سرم را جدا کرد.
پنبه کوچکی بر روی ان گذاشت و کمی فشرد.
*میشه اینو نگه دارید تا من انسولینش رو بیارم؟
+اوه بله حتما
لویی از جای خود بلند شد و به سمت پرستار رفت. دستش را روی پنبه گذاشت و فشار کمی به دستش وارد کرد.
*وقتی دیگه خونریزی نداشت میتونید برش دارید
لویی سر تکان داد و رفتن پرستار را تماشا کرد. بعد از چند ثانیه پنبه را ارام برداشت، خونریزی متوقف شده بود.
پنبه را به داخل سطل زباله انداخت و به جای سوزن نگاه کرد. کبودی اشنایی که طی چهار روز گذشته در جای جای دست های هری دیده بود اینبار هم بر پوست نازکش خودنمایی میکرد.
لویی دستش ها عصبی بین موهایش برد و فکش را منقبض کرد. همه این اتفاقات تقصیر خودش بود.
دلیل اصلی تمام دردهایی که هری این چهار روز متحمل شد فقط خودش بود.
اگر زودتر از اینها جلوی لارا را میگرفت، شاید حالا مجبور به دیدن زجر کشیدن اطرافیانش نبود.
انگشتانش را به سمت دست او برد، ارام کبودی اش را لمس کرد و نفسش را همراه با اه عمیقی از شش هایش خارج کرد.
لویی اسیب ندیده بود اما احساسی که داشت همانند درد شکستن دنده هایش بود...به ظاهر کاملا سالم اما هر نفسش یک دنیا درد بود.
پرستار با شیشه های کوچک انسولین برگشت و بعد از مخلوط کردن انها را به بازوی سالم هری تزریق کرد.
*لطفا وقتی بیمارتون بیدار شد حتما یه چیز شیرین بهش بدید در غیر اینصورت دچار افت قند میشه...
+حتما
*خب، کار من اینجا تموم شد، اگر کاری با من داشتید من ایستگاه پرستاریم، میتونید اونجا پیدام کنید...
لویی با لبخند سر تکان داد و از او خداحافظی کرد.
بعد از رفتن پرستار سرش را به دیوار تکیه داد و سعی کرد کمی بخوابد.
.
.
.
.
چشمانش را باز کرد و کمی به اطراف نگاه کرد، هری پیش از او بیدار شده و مشغول خواندن کتابش بود.
نگاهش را از کتاب گرفت و به لویی داد.
_ظهر بخیر
+خیلی وقته خوابیدم؟
_نمیدونم من حدودا نیم ساعته بیدار شدم و دیدم که خوابیدی
لویی سر تکان داد و دستش را به گردنش کشید تا دردش را کمتر کند.
افتاب تندی از پنجره وارد اتاق میشد، هوا نسبتا گرم  بود و فضای اتاق مانند چند روز گذشته بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده میداد.
هری غرق در کتابش بود، لویی نگاهش را روی او ثابت نگه داشت.
نفس هایش ارام و بی صدا بود، نیم رخش در پس پرتوهای تند افتاب تیره شده و فقط هاله ای از چهره اش را نمایش میداد.
به بالش پشت سرش تکیه داده بود و گاهی ارام کتابش را ورق میزد. لویی میتوانست سالها به این منظره خیره شود و حتی پلک زدن را فراموش کند، منظره ای که شاید برای دیگران به ظاهر کاملا عادی بود و هیچ چیز جالبی در ان یافت نمیشد.
اما برای او طور دیگری رقم میخورد، هر نفس ارامش بود و هر بار پلک زدنش قطره ای بود در دریای حیات...
هری نگاهش را از کتاب برداشت و به ابی های متلاطم لویی دوخت.
_حالتون خوبه؟
+اره، چطور؟
_چند دقیقه است که بی صدا به من خیره شدید
+بازدید از اثار هنری که صدا نداره... 
چشمان هری با شنیدن جمله لویی گرد شد و دهانش را به قصد حرف زدن باز کرد. وقتی جمله ای برای گفتن نیافت لبخند نامحسوسی زد و چشمانش را مجددا به صفحه های کتاب قفل کرد.
در نیمه باز اتاق به صدا در امد و صدای پرستار بلافاصله بعد از ان شنیده شد.
*عذرمیخوام، برای معاینه دوم اومدم
_بفرمایید
هری با لبخند گفت و کتابش را کنار گذاشت.
پرستار تغیر کرده بود، این اولین جمله ای بود که در ذهن لویی نقش بست.
پرستار جدید با کفش های پاشنه دار که سرو صدا ی زیادی ایجاد میکرد وارد اتاق شد.
کاملا سربه زیر بود و از صدایش میشد حدس زد که سن بیشتری نسبت به پرستار پیشین دارد.
+پرستار قبلی چیشد؟
*رفته مرخصی، من به جاش اومدم.
زن همانطور که سرم هری را چک میکرد گفت.
لویی دید درستی به چهره زن نداشت
صدای او برایش اشنا بود و همینطور مدل موهایش...
موهای طلایی رنگش را گوجه ای بسته بود و نیمی از انها را زیر کلاه یونیفرم پرستاری پنهان کرده بود.
+اما امروز صبح اینجا بود
*درسته چند دقیقه پیش از اینجا رفت.
با کلافگی محسوسی گفت و سرنگی را از جیبش خارج کرد.
لویی از جایش بلند شد و کمی جلوتر رفت تا دید بهتری به او داشته باشد.
پرستار سرنگ امپول را بالا گرفت و با انگشت اشاره چند ضربه کوچک زد تا هوا را از ان خارج کند. 
در سرنگ را برداشت و ان را سمت بازوی هری برد.
لویی بلافاصله مچ دست او را گرفت و مانع تزریق امپول شد.
زن مرموز سرش را بالا گرفت و با دریای به اتش کشیده شده لویی مواجه شد، درست حدس زده بود.
مار خوش خط و خالی که چند وقتی است در مزرعه او قدم میزند حالا به دور گردنش پیچیده بود.
+اینجا چه غلطی میکنی؟
*کار ناتمومم رو تموم میکنم
با لبخند ترسناکی گفت و چشمان خالی از احساسش را به هری دوخت.
+همین الان گورتو گم کن وگرنه عواقبش با خودته
*باشه حتما، زیاد مزاحم نمیشم
لارا گفت و از پشت دامنش چاقوی تیزی را خارج کرد. در یک حرکت مچش را از دستان لویی بیرون کشید و بی معطلی چاقو را در شکم هری فرو کرد. 
صدای فریاد هری تنها چیزی بود که شنید، لارا بی معطلی از اتاق فرار کرد و لویی حتی متوجه فرار او نشد.
تنها چیزی که میدید رد سرخی خون روی ملافه های سفید بیمارستان بود.
در شوک عجیبی فرو رفته بود و در ان لحظه مغزش حتی برای نفس کشیدن فرمان نمیداد.
لبهایش نیمه باز بود و اشک بدون اطلاع خودش از چشمانش فرو میریخت.
_لویی
هری با تمام توانی که داشت او را صدا زد اما فایده ای نداشت. لویی در بهت بی سابقه ای فرو رفته بود و انگار که کسی تمام زندگی اش را در کسری از ثانیه به نابودی کشانده بود و چه کسی میتوانست ثابت کند که اینطور نبود.
هری در مقابل دیدگانش به خود میپیچید و هر ثانیه خون بیشتری از دست میداد.
_لویی خواهش میکنم کمکم کن
+هری..
از خلسه تاریک ذهنی اش خارج شد و به دنیای واقعی بازگشت.
+خدای من هری طاقت بیار...پرستار
لویی دستش را روی زخم او گذاشت و کمی فشار داد تا مقدار خونریزی را کمتر کند و با تمام وجود فریاد زد.
+پرستاررر...خدای من این احمقا کجا رفتن...هری طاقت بیار
اشک هایش بی اجازه از گونه هایش سرازیر میشد ونفس هایش او را یاری نمیکردند.
+هری لطفا...همه چی درست میشه، نفس بکش
_لو...
هری با صدایی خشدار و ارام گفت.
+حرف نزن هری فقط نفس بکش...هری من متاسفم..
هری سرفه خشکی کرد و همزمان خون از دهانش خارج شد.
+نهههه خدای من...پرستارررر...کمککک، یکی کمک کنه لطفا
در اتاق کاملا باز بود اما انگار بیمارستان متروکه شده بود.
_لویی
هری با اخرین توانی که برایش مانده بود لب زد و دست از تقلا کشید.
+نههه نههه نه هری لطفا به من نگاه کن
لویی دستانش را از روی زخم برداشت رو روی صورت او گذاشت.
پوست شیری رنگ هری با رد دستان لویی گلگون شد و غم انگیز ترین تابلوی نقاشی قرن را خلق کرد.
+هری، لطفا بخاطر من طاقت بیار
_لو
چشمان هری بسته شد و دیگر حرکت نکرد.
+نهههههه
_لویی
چشمانش را باز کرد و به یکباره تمام اکسیژن اطرافش را به درون شش هایش کشید.
_خدای من لو، تو خوبی؟
هری روبروی او دو زانو نشسته بود و دستش را روی شانه هایش گذاشته بود.
لویی به سرعت دستش را روی گونه های هری گذاشت.
+تو زنده ای...اسیب دیدی؟
_نه لویی، من خوبم تو داشتی کابوس میدیدی
لویی چند ثانیه به هری خیره شد و عکس العملی از خود بروز نداد.
دستان سرد لویی همچنان روی گونه هایش بود و میلرزید. وحشت در مردمک چشم هایش موج میزد و لبهای نیمه بازش به سرعت اکسیژن را با هوای اطراف رد و بدل میکرد.
هری دستش را روی دستان لو گذاشت و انها را از روی گونه اش برداشت.
_بزار برات یه لیوان اب بیارم
هری گفت و بلند شد.
مچ دستش بین دستان لویی گرفتار شد و او را از حرکت بازداشت.
+بشین
ارام و کوتاه گفت اما همینقدر برای هری کافی بود تا به مکان قبلی اش بازگردد.
هری دستش را با تردید بین موهای لویی برد و همانطور که سعی داشت ارامش را با نگاهش به او  منتقل کند رشته های فندقی رنگش را به بازی گرفت.
دست دیگرش را روی گونه تبدار لویی گذاشت و خیسی بجا مانده از اشک های او را پاک کرد.
_اگر میدونستم داری کابوس مببینی زودتر بیدارت میکردم...
دستش را همانجا نگه داشت و با انگشت شستش شروع به نوازش گونه های نمدار لویی کرد.
نفس هایش ارام تر شده بود و طوفان اقیانوسی هایش خوابیده بود.
_حتما سردرد گرفتی درسته؟
لویی به لبهایش کمی قوس داد و چشمانش را به زمین دوخت.
+از کجا فهمیدی؟
_چشمات...
لویی بار دیگر نگاهش را بالا اورد و اینبار او را از رنگ نگاهش محروم نکرد.
هری ارام دستانش را پس کشید و بلند شد.
مچ دستان لویی را گرفت و سعی کرد او را مجبور به برخاستن کند.
_پس بلند شو...من یه راه حل خوب برای سردرد دارم
لویی از روی صندلی بلند شد و به دنبال هری به سمت تخت بیمار رفت.
_کفشاتو در بیار برو روی تخت منم الان میام.
لویی به تبعیت از حرف هری کفش هایش را در اورد، دوست نداشت که او را تحت فشار قرار دهد اما انرژی بحث کردن را هم نداشت.
هری با یک لیوان اب خنک بازگشت و ان را به دست لویی داد.
+متشکرم
کوتاه جواب داد و اب را از گلویش پایین فرستاد.
خشکی دهانش رفع شد و در پی ان نفس عمیقی کشید.
هری روی تخت چهارزانو نشسته بود و بالش را روی پاهای خود قرار داده بود.
_خب لویی لطفا سرتو بزار رو این و رو به سقف بخواب
کاری که هری خواسته بود را انجام داد.
هری از کشوی کنار تخت شیشه کوچکی را خارج کرد.
_خوب شد به جما گفتم بیارتش میدونستم نیاز میشه
هری گفت و شیشه کوچک حاوی ماده بنفش رنگ را به لویی نشان داد.
درش را باز کرد و ان را با احتیاط سمت بینی او برد.
+این چیه؟
_روغن لاوندر، خوش بو نیست؟
+چرا
_لاوندر خاصیت آرامبخشی داره، برای سردردت و همینطور کابوس دیدن موثره..
هری دست هایش را به روغن اغشته کرد و با انگشت اشاره و وسط شروع به ماساژ دادن شقیقه های لویی کرد.
احساس خوبی به تدریج وارد بدن مرد شد و سردردش را کمرنگ تر کرد.
نمیدانست این اعجاز روغن لاوندر بود یا تردستی جدید هری اما هرچه بود نمیخواست ان لحظه تمام شود.
در دلش ارزو کرد که این معجزه را برای همیشه کنار خودش داشته باشد...کسی چه میداند شاید این ارزو بانی تولد لبخند مرغ امین شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora