"شهر دروغ ها"

7 2 0
                                    

انگشت هایش را بالا اورد و با ارام ترین حالت ممکن در اتاق را به صدا دراورد.
هری درون اتاق نشسته بود و در حال خواندن کتابی از اسکار وایلد به نام تصویر دوریان گری بود.
بند قهوه ای کتاب را گذاشت و ان را بست.
از روی تخت بلند شد و دستگیره فلزی در را چرخاند.
زین پشت در بود، سیگار برگی بین لبهایش بود  و چشمانش مانند پادشاهان یونان در حال درخشیدن بود.
نگاهش را بالا اورد و لبخند کوچکی به نگاه هری زد.
_حالت چطوره هری؟
+خوب مثل همیشه
_این عالیه که همیشه خوبی...میتونم بیام تو؟
هری از جلوی در اتاق کنار رفت.
+راحت باش اتاق خودته
زین دمی از سیگارش گرفت و داخل رفت.
نگاهی به سر تا سر اتاق انداخت و لبه تخت خوابش نشست.
_صادقانه بگم اینجا خیلی تمیز تر از زمانیه که اتاق مال من بود
زین گفت و روی تخت دراز کشید. هری شروع به خندیدن کرد و به سمت پنجره چوبی روی دیوار رفت و ان را باز کرد.
صدای جیرجیرک ها اولین چیزی بود که بعد از باز کردن پنجره توجه او را جلب کرد.
+راستی، من به چند تا از کتاب های توی کتابخونه ات دست زدم، امیدوارم مشکلی نداشته باشی
_راحت باش چیزای مهمی هم اون تو نیستن
زین با لبخند گفت و به هری نگاه کرد که پیراهن سفید رنگی پوشیده و دکمه های ابتدایی ان را باز گذاشته بود.
چند بار دیگر هم هری را در این حالت دیده بود، دوست داشت اینطور نتیجه گیری کند که بستن دکمه های ابتدایی پیراهنش او را ازار میدهد.
_شنیدم با لویی رفتید بیرون
+خبرا زود میرسه
_خبرچینام کارشونو بلدن
هری ارام خندید و دست هایش را جلوی سینه اش به یکدیگر گره زد.
زین از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت، سیگارش را به گوشه دیوار چسباند و ان را خاموش کرد.
_بیا اینجا یچیزی نشونت بدم
زین گفت و یکی از پاهایش را لبه پنجره گذاشت.
کمی به طرف راست خم شد و پلکان فلزی که به پشت بام راه داشت را گرفت.
به طور کاملا خطرناکی یکی از پاهایش را به ان رساند و روی ان ایستاد.
+من ترجیح میدم از پایین بیام
هری همانطور که به او نگاه میکرد گفت و به انتهای پلکان که نزدیک به زمین بود اشاره کرد.
_بجنب پسر تو میتونی
+این کاملا دیوونگیه
_این دقیقا همون دلیلیه که زین مالک از بقیه افراد متمایزه
هری چشمانش را در کاسه چرخاند و با احتیاط سمت پلکان خم شد. انگشتانش را به دور میله فلزی محکم کرد و پاهایش را روی ان گذاشت.
زین جلوتر از او به طرف بالا رفت.
هری با احتیاط پاهایش را روی میله ها میگذاشت.
به سمت پشت بام در حرکت بود، زین جلوتر از او رسید و نگاهی به پایین انداخت.
_هی بجنب پیرمرد
هری نگاهش را بالا برد و به حرف او خندید.
پایش را روی لبه پشت بام گذاشت و با احتیاط به دنبال زین رفت.
زین بعد از چند قدم ایستاد و به اسمان نگاه کرد.
_اینجا مکان مورد علاقه امه، همیشه وقتایی که ناراحت بودم میومدم اینجا
روی زمین نشست و به دستانش تکیه داد.
ستاره های کوچک براق، ابریشم تاریک اسمان را زینت بخشیده بود.
جاذبه ای عجیب از میان دل ابر های تیره او را به سمت خود میکشید و سکوت دنیارا در اغوش کشیده بود.
در کنار زین جای گرفت، هنوز هم نگاهش بالا بود.
+زیباست
_زیباترینه...قبل از اشناییم با لیام بعضی وقتا از لندن فرار میکردم و به اینجا میومدم...لویی هم همراه من میومد، زمان هایی که از تمام دنیا خسته میشدم
هری لبخند زد، دستانش را زیر سرش گذاشت و رو به اسمان دراز کشید.
+خب پس اینجا مکان امن تو بود..
_هنوز هم هست، البته گاهی...الان بیشتر لیام حکم مکان امن من رو داره
+خیلی خوش شانسی که لیام رو داری زین
_میدونم.....داستان تو چیه هری؟
هری نفس عمیقی کشید و با لبخند به صورت کنجکاو زین نگاه کرد.
+وقتی تو یه روستای کوچیک اطراف یه شهر کوچیک باشی داستان جذاب و بلند بالایی نداری...افتاب هر روز از پشت کوه بیرون میاد، گلها جوونه میزنن، پرنده ها پرواز میخونن و اسب های وحشی توی دشت ها میتازن، باد میوزه و اره این داستان زندگی منه
_به زندگیت حسودی میکنم
+باید از افعال گذشته استفاده کنی، الان دیگه اون زندگی رو ندارم
زین نگاهش را به صورت هری داد. چشمانش مانند همیشه میدرخشید اما غم را حتی در تاریکی شب هم میتوانست از چهره اش بخواند.
_به اونجا برنمیگردی؟
+چرا، یه روزی...یه روز قطعا برمیگردم اما حالا نه، الان اونجا هیچی ندارم به جز یه برادر ناتنی، یه زندگی خاطره و یک دنیا ارامش
_پس فعلا لندن هستی..
هری چشمانش را به نگاه خیره زین داد و با لبخند گفت. 
+اره
_به شهر دروغ ها خوش اومدی هری استایلز
زین با لحن دراماتیکی گفت و دستش را به صورت نمایشی سمت هری گرفت.
هری خندید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
نسیم خنکی گونه اش را نوازش داد، زندگی پر حرارت تر از قبل جریان داشت.
هری همیشه زندگی را دوست داشت اما اینبار جوانه رونده ای از لاله های سرخ را درون قلبش احساس میکرد.
حالا زندگی را با لاله های قلبش بیشتر دوست دارد، حتی اگر ریشه های این لاله خونرسانی بدنش را متوقف سازند.
.
.
.
.
.
*خب خب، میریم تو کارش
نایل با اشتیاق وصف نشدنی اش گفت و دست هایش را به یکدیگر کوبید.
_بچها میشه یکی توضیح بده بازی چطوریه؟
هری همانطور که دستش را زیر چانه اش زده بود و به جنب و جوش های زین و لویی برای تدارک گرفتن یک بازی خانوادگی نگاه میکرد، گفت.
لیام خم شد و دستش را دور گردن هری انداخت.
~خودم برات توضیح میدم...اون ظرف هارو ببین
انگشتش را به سمت دو ظرف سفید چینی گلدار که روی میز قرار داشتند گرفت.
~توی یکیشون فلفل ایتالیاییه، گمونم راجب فلفل چیلی یه چیزایی شنیدی...
_اره شنیدم چقدر تنده
~خوبه، تو ظرف بغلیشم کلوچه گردوییه، بازی از این قراره که یه نفر میره پشت میز و یه سوال میپرسه، همه باید به سوالش جواب بدن کسی که نخواد جواب بده تو لیست جریمه قرار میگیره
هری سرش را خم کرد و به صورت لیام نگاه کرد که خیلی به او نزدیک بود.
_لیست جریمه چیه؟
*اسم افرادی که جواب ندادن رو حفظ میکنیم و اخر سر اونی که سوالو پرسیده یکی از ظرف هارو انتخاب میکنه بدون اینکه خبر داشته باشه فلفله یا کلوچه و اون افراد محتویاتشو باید نوش جان کنن
نایل از روی صندلی کناری انها توضیح داد و لبخند زد.
*امیدوارم ظرف کلوچه ها به من برسه
شان بالای سر او ایستاد و دستش را بین موهای طلاییش برد.
انها را بهم ریخت و بوسه ارامی روی انها گذاشت.
# انقدر شکمو نباش جناب لرد
نایل خندید و مچ دست او را گرفت، نایل کمی بالاتر رفت و چیزی را در گوش او زمزمه کرد.
گونه های شان به سرعت رنگ گرفتند و پسرک با لبخند نایل را به عقب هل داد. هری با لبخند شیرینی نگاهش را از ان دو گرفت و به لویی داد که در حال صحبت بود.
+خب خب، حالا که هری میدونه ماجرا از چه قراره مشکل دیگه ای نداریم، حالا من چون به اون اعتماد دارم ازش میخوام که بیاد و بدون بازکردن در ظرف ها اونهارو جابه جا کنه و من هم نگاه نمیکنم چون میدونم کدوم فلفله کدوم کلوچه
به سمت مبل ها رفت، روی یکی از انها نشست و چشمانش را بست.
لیام از جایش بلند شد و به سمت او رفت. دست راستش را روی چشمان او گذاشت.
~اصلا بهت اعتماد ندارم لویی
هری خندید و از جایش بلند شد، به سمت ظرف ها رفت و چند بار انها را جا به جا کرد.
_فکر میکنم که بسه
لیام دستش را از روی چشمان او برداشت و به مکان قبلی اش بازگشت.
هری هم روی مبل تک نفره ای نشست.
+بچها قوانینو میدونید ولی بازم میگم که فراموش نشه، یک...سوالات تکراری یا غیر اخلاقی ممنوعه،دو...پرسنده میتونه برای انتخاب ظرف با بقیه مشورت کنه اما بعد از انتخاب حق تعویض اون رو نداره، سومین ومهم ترین قانون، کسی که دوبار جواب نداده و هر دوبار ظرف کلوچه بهش افتاده برای بار سوم فلفل میخوره...چه ظرف کلوچه جریمه باشه چه فلفل
زین در حال توضیح دادن قوانین بازی بود و همزمان سیگار درون دستش را دود میکرد.
_ببخشید یه سوال، قانون اخر یکم عجیب نیست؟
هری پرسید و ابروهایش را کمی کج کرد.
+چرا اما برای جلوگیری از تقلبه
زین با جدیت گفت، به طوری که انگار این بازی حکم انتخابات مجلس را دارد و تقلب در ان باعث نابودی کشور میشود.
*من شروع میکنم.
لیام از جایش بلند شد و به سمت میز رفت، روی تک صندلی پشت ان نشست و نفس بریده ای کشید.
*خیلی خب سوال اول، ترسناک ترین اتفاق زندگیتون چی بوده؟
زین بدون معطلی پاسخ او را داد.
+وقتی بهم گفتن مسموم شدی
چشمان لیام به مانند شبهای ستاره باران درخشان شد و با لبهای نیمه باز به او نگاه کرد.
*خدای من...
زین با لبخند کوچک اما عمیقی به او خیره شده بود.
*نایل تو چی؟
~خب یبار تو یکی از جلسه هام نزدیک بود حکم اعدامم صادر بشه و خیلی ترسناک بود.
#خدای من نایل میشه تو اولین فرصت از اون مجلس نفرین شده بیای بیرون؟
~متاسفم عزیزم، نمیشه اون شغل منه
شان اهی از سر ناامیدی کشید و نگاهش را به زمین دوخت.
+حادثه اکواریوم ترسناک ترین لحظه زندگیم بود
لویی لبهایش را جمع کرد و گفت.
_حادثه اکواریوم؟!
هری نگاه پرسشگرانه اش را به او داد و پرسید.
+اون اتفاق اغاز همه چیز بود...لارا سعی کرد زین رو تو اکواریوم نمایش من بکشه، ولی به موقع رسیدم
پسرک نفسش را بیرون داد و لبهایش را تر کرد.
حالا بهتر داستان را متوجه شد، لارا میخواست زین را نابود کند. کسی که برای لویی حکم برادر را داشت.
پس هدفش انتقام بود...خون در ازای خون و برادر در ازای برادر
سرش را بلند کرد و نگاهش را به لویی داد که انگار از بعد حرف هایش به او خیره شده بود.
*تو چی هری؟ ترسناک ترین اتفاق زندگیت چی بود؟
هری نفس عمیقی کشید و لبخند ضعیفی زد.
_گمونم اولین و اخرین باری که تو مدرسه دعوا کردم ترسناک ترین لحظه ی زندگیم بود.
زین سرش را تکان داد و شروع به حرف زدن کرد.
+چند نفرو زدی مگه؟
_فقط یه نفر، اما خیلی بد زده بودم
+قابل درکه...
زین شروع به خندیدن کرد
~من اولین جراحیم واقعا ترسناک بود، البته که جراحی اسونی بود و بیمار حالش خوب شد ولی بازم چیزی از ترسم کم نکرد
شان گفت و  یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت. نایل کمی به سمت او خم شد و به نیمرخش نگاه کرد.
*شب قبل جراحیت رو یادمه، مثل بید میلرزیدی...
~اره بعدش تو گفتی چیزی نیست خوب پیش میره و برام شیرکاکائو درست کردی، نزاشتی خدمتکارا اینکارو بکنن
* و تو هم تمام مدت رو اپن نشسته بودی و سعی میکردی نشون بدی حالت خوبه
~بعدشم با هم تو بالکن نشستیم و به اسمون نگاه کردیم
لحن گفتگویشان ارام بود اما همه افراد حاضر در اتاق سکوت کرده بودند و با اشتیاق در حال گوش دادن به خاطره ی کوچک و زیبای ان دو بودند.
زین سرفه مصنوعی کرد و کمی تکان خورد.
+اوکی خب گمونم بهتره بقیشو گوش ندیم داره منشوری میشه
همه با حرف او شروع به خندیدن کردند و شان با گونه هایی سرخ شده به زمین نگاه کرد.
_لیام تو چی؟
*خب...من به این سوال جواب نمیدم چون خودم پرسیدمش
با لبخند درخشانی گفت و دست هایش را به یکدیگر قفل کرد.
از پشت میز بلند شد و ان مکان را برای نفر بعدی سوال خالی کرد.
لویی به عنوان داوطلب بعدی از روی مبل بلند شد و پشت میز قرار گرفت.
نگاهش را با لبخند عجیبی به هری قفل کرد و نفس بریده ای کشید.
هری هم متقابلا به او نگاه میکرد و احساس ناشناخته ای دلش را میلرزاند، انگار که قرار است با سوال او به دردسر بیافتاد.
یا شاید هم لویی سوال را فقط برای دانستن جواب او میپرسد.
هری لبخند خجالتی زد و نگاهش را به زمین دوخت تا از برزخ سنگین او خارج شود اما طولی نکشید که با شنیدن سوال مجددا به چشمان او نگاه کرد.
+سوال من اینه، اولین بوسه اتون با کی بوده؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now