نگاهی کلی به فضای اطراف انداخت، خانه تقریبا بزرگ بود اما از تجملات اضافی خالی بود.
مبل های راحتی کرم رنگ، شومینه ای کوچک، درب قهوه ای رنگ چوبی که به اشپزخانه باز میشد و چند سردیس قدیمی از دانشمندان که در گوشه پذیرایی قرار گرفته بودند.
این تمام محتویات خانه نانا، مادربزرگ زین را تشکیل میداد.
هری در کنار مادرش روی مبل قرار گرفته بود و به پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود نگاه میکرد.
جورج، پدربزرگ زین بود که به دلیل کهولت سن قادر به راه رفتن نبود.
از زمانی که به خانه امده بودند او حتی کلمه ای هم سخن نگفت اما زین یا حتی بقیه از این موضوع تعجب نکردند.
انگار او حتی قدرت حرف زدن هم نداشت، با عینک ته استکانی اش را که هری حدس میزد حداقل نمره آن پنج یا شش باشد به او نگاه میکرد و اخم غلیظی هم بین ابرو هایش داشت.
انگار به هر دلیلی از هری خوشش نمی امد.
نانا به همراه سینی نقره ای چای از اشپزخانه خارج شد.
*لویی برام نامه نوشت و گفت که دارید به اینجا میاید، خیلی خوش اومدید.
مادرش با لبخند به او نگاه کرد و سر تکان داد.
نانا برعکس شوهرش بسیار خوش اخلاق و خوش صحبت بود.
صورت و اندامش درشت و تپل بود، رنگ پوست سبزه، موهای کوتاه فرفری به رنگ مشکی و چشمانی همرنگ به چشمان زین داشت.
سینی چای را روی میز گذاشت و روی مبل مقابل انها نشست.
*هر چیزی که نیاز داشتید به خودم بگید، شما هم مثل زین و لویی نوه های من هستید.
رو به جما و مادرش گفت.
جما سرش را پایین انداخت و با لبخند تشکر کرد.
لویی و زین انگار که به دوران کودکی شان بازگشته بودند، در حال فریاد کشیدن و سر خوردن از میله های راه پله چوبی بودند.
هری با دهانی نیمه باز و چشمانی متعجب به ان دو نگاه میکرد.
+فکرشم نکن اول بزارم تو سر بخوری...
_برو بابا پیر مرد
زین گفت و به سرعت روی میله ها نشست و سر خورد، هنوز نیمی از راه را طی نکرده بود که لویی هم به دنبال او رفت.
در انتهای راه هر دو به یکدیگر برخورد کردند، زین با صورت به زمین خورد و همانطور که انتظار میرفت لویی روی او فرود امد.
_عاخ کمرم شکست
+حقته، گفتم بزار اول من برم
_اخه عقل کل، من میوفتادم روت که الان جزء نقش های این فرشه میشدی...
لویی چشمانش را در کاسه چرخاند و از روی زین بلند شد.
نگاهش به خانواده استایلز افتاد که با دهانی نیمه باز به انها خیره شده بودند و نانا که دیدن این صحنه برایش عادی بود در حال نوشیدن چای بود.
+من...عذرمیخوام این پیشنهاد زین بود
لویی با شرمندگی و خنده ای که سعی در کنترل کردنش داشت گفت.
هری خیلی ناگهانی شروع به خندیدن کرد و دستش را روی دهانش گذاشت.
با دیدن خنده هری، لویی و زین هم شروع به خندیدن کردند.
نانا فنجانش را روی میز گذاشت و با لبخند گفت
*مهم نیست اینا چند سالشون بشه، وقتی میان اینجا عین بچه ها میشن.
~میشه منم امتحانش کنم؟
هری رو به لویی گفت و نگاه متعجب جما و پچ پچ های سرزنش گرانه مادرش را نادیده گرفت.
نگاه لویی برق زد و زین با لبخند به سمت او دوید.
_چرا نشه بیا بریم.
مچ دست هری را گرفت و او را بلند کرد.
از کنار لویی رد شدند و پله هارا دوتا یکی بالا رفتند.
+وایسید منم بیام خب...
لویی گفت و به سرعت از پله ها بالا رفت.
_ به اون پیرمرد احمق اهمیت نده، بزار بهت بگم چجوری سر میخوری، نشیمنگاه گرامی رو میزاری اینجا و سعی میکنی تعادلتو حفظ کنی همین، بقیش دیگه کار میله هاست.
+نه احمق خان اگه بخواد مث تو سر بخوره که عقلشو از دست میده، همین تو خنگ شدی کافیه..
لویی گفت و زین را به عقب هل داد، کنار هری ایستاد و دستش را روی بازوی او گرفت. برق شیطنت و لبخند زیبای هری توجهش را جلب کرد، بعد از ان دعوای شدید حدودا بیست و چهار ساعتی میشد که از دیدن این نگاه و لبخند محروم شده بود.
چشمانش را به راه پله داد و شروع به توضیح دادن کرد.
+ببین اول یه پاتو میزاری اینور، اون یکی پات رو بزار اونور، بعد سر بخور
هری سر تکان دادو کاری که لویی گفته بود را انجام داد.
حدودا ده دقیقه بعد بازی انها تمام شد، البته که دلیل اتمام بازیشان خونریزی بینی زین و باز شدن زخم گوشه لب هری بود.
لویی در حال گذاشتن یخ روی بینی زین بود و سایر افراد هم در پذیرایی مشغول نوشیدن چای شدند.
جورج همچنان نگاه تیزش را به هری دوخته بود، احساس میکرد اخم جورج بعد از بازی حتی غلیظ تر هم شده بود.
با ترس نگاهش را از او گرفت، خستگی سفر هنوز در تنش مانده بود و زخم گوشه لبش ازارش میداد.
از جایش بلند شد و بعد از عذرخواهی کردن از انها راهی پله ها شد.
به اتاقی که قرار بود در ان اقامت کند رسید.
خانه مادربزرگ زین ساده اما بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. طبقه اول ان دو اتاق دو نفره وجود داشت که یکی از انها متعلق به نانا و جورج بود، انه و جما هم تصمیم گرفتند تا در اتاق دیگر اقامت کنند و این مساله دور از ذهنی نبود که شان به همراه نایل و همچنین زین و لیام در اتاق های دونفره طبقه بالا اقامت کنند.
لویی اتاق قدیمی خودش را انتخاب کرد و هری هم در تنها اتاق خالی جا گرفت، یعنی اتاق کودکی زین..
در ان را باز کرد و وارد اتاق شد، بوی چوب نمدار اولین رایحه ای بود که بینی اش را نوازش داد.
لبخند کمرنگی زد و نگاهش را دقیق تر به اطراف انجا داد.
اشکال مختلفی روی دیوارهای اتاق کنده کاری شده بود که واضحا متعلق به زین و شاید گاها هنر دست لویی بود. یک تخت دونفره چوبی هم در اتاق وجود داشت، احتمالا زین از همان کودکی به خواب زیاد و راحت علاقه داشته است.
یک کتابخانه کوچک دیواری در اتاق نصب شده بود و درون ان مملو از دفاتر کوچک و کتاب های درسی قدیمی بود.
دستش را روی انها کشید، لایه ای نسبتا نازک از خاک روی انها نشسته بود که توسط، دست هری کنار زده شد.
عنوان کتاب ها از نظر گذراند و نگاهش را روی یک دفترچه کوچک چرمی نگه داشت.
دستش را روی جلد دفتر گذاشت تا ان را بیرون بکشد.
هنوز ان را از کتابخانه خارج نکرده بود که چند عکس از فضای میان دفترچه و کتاب کناری ان خارج شد و روی زمین افتاد.
بعد از برداشتن دفتر خم شد و عکس هارا از روی زمین برداشت.
نگاهی به نوشته پشت عکس کرد، دست خطی نه چندان زیبا و جوهری که تقریبا پشت ان پخش شده بود خواندن را برای او سخت میکرد اما به هر سختی بود توانست متن را بخواند.
"چهارشنبه 21 می 1911 باغ گیلاس"
عکس را بر گرداند و به ان نگاه کرد، دوپسر نوجوان به همراه یک دوچرخه و مردی قد بلند که تنها در اطراف سرش موهای مشکی داشت به دوربین لبخند زده بودند.
تشخیص دادن زین و لویی زیاد سخت نبود، صورت هایشان خاکی بود و روی زانوی چپ شلوار زین پارگی بزرگی قرار داشت.
میشد احتمال داد که در حال یادگیری دوچرخه سواری بود.
در ان سمت لویی با موهای پریشانش که از زیر کلاه حصیری بیرون زده و چشمانی که بخاطر شدت افتاب نیمه باز نگه داشته بود رکاب دوچرخه را بدست گرفته و لبخند میزد.
هری انگشت شستش را روی چهره او کشید...
لبخندی زده و عکس را کنار گذاشت.
پشت عکس های بعدی نوشته شده بود"1913 کلبه درختی"
به عکس نگاه کرد، زین در حال فوت کردن شمع های کیک تولد خانگی بود که روبرویش قرار داشت.
تنها بود و کسی کنار او قرار نداشت. فضای پشت سر پسرک شبیه به خانه نبود شاید دلیلش نوشته پشت عکس بود. دیوار پشت سر او کاملا چوبی بود و هری حدس زد که این عکس در یک کلبه درختی گرفته شده است.
عکس بعدی مربوط به زین نبود، لویی بر روی پاهای یک زن که حدس میزد مادر او باشد نشسته بود و در کنار انها مردی ایستاده بود که از نظر ظاهری کاملا شبیه به او بود.
شاید این خانواده واقعی لویی بود، به صورت پسر نگاه کرد، حدودا چهار یا پنج ساله به نظر میرسید.
موهای چتری لختی داشت و با کت و شلوار ساده و پیراهنی چهارخانه رسمی نشسته بود.
لبخند زیبایی بر لب هایش نشسته بود مانند مادرش..
لب هایش را کمی تر کرد و با دقت بیشتری به عکس نگاه کرد، این همان معمای پیچیده ای بود که در ذهن هری جولان میداد.
چه بر سر خانواده ی لویی امد؟ دلیل اینهمه تنفر لارا چیست؟ چرا لارا به جای لویی قصد کشتن زین را داشت؟
با شنیدن صدای در عکس ها را جمع کرد و به جای قبلی باز گرداند.
نفس هایش را تنظیم و پیراهنش را مرتب کرد.
مانند کسی بود که در حین ارتکاب جرم او را دستگیر کرده باشند.
به سمت در رفت و ان را باز کرد.
+هری چطوری؟
زین با لبخند و تقلید لهجه ی ایتالیایی پرسید و با حالت دراماتیکی به چهار چوب در تکیه داد.
_متشکرم سینیور
هری با لبخند جواب داد و به نشانه احترام کمی خم شد.
+اتاقت راحته؟ چیزی لازم نداری؟
_نه ممنون همه چی عالیه، اتاق هم خیلی خوبه مخصوصا تخت
+دلم براش تنگ شد..چه زود گذشت
هری لبخند زد و از جلوی در کنار رفت
_اگه میخوایی بیا داخل؟
+نه متشکرم هری، مزاحم نمیشم میخوام برم پیش لویی، گفتم بهت سر بزنم ببینم چیزی لازم داری یا نه...در هر صورت اگه کاری داشتی حتما بهم بگو
_حتما...ممنونم زین
زین لبخند زد و بعد از بسته شدن در از ان فاصله گرفت.
به سمت انتهای راهرو رفت.
روبروی در قدیمی اشنا ایستاد، دری که خاطرات بچگی را هم بیادش میاورد.
ارام مشتش را به ان کوبید و بدون منتظر ماندن برای جواب ان را باز کرد.
لویی روی تخت گوشه اتاق در میان هاله ای از دود گمشده بود.
زین چند بار سرفه کرد و دستش را در هوا تکان داد.
+بد نیست هر از چند گاهی بزاری اکسیژن هم وارد ریه هات بشه
با لحن سرزنش گرانه اش گفت و به سمت پنجره رفت.
بعد از باز کردن ان به سمت تخت رفت و کنار لویی نشست.
لویی به دیوار روبرویی خیره شده بود، زین سیگار برگ را از دستان او گرفت و میان لبهای خودش گذاشت.
_چند وقت بود اینجا نیومده بودیم؟
لویی پرسید و سرش را به سمت زین کج کرد.
+نمیدونم شاید یک سال
_انگار بیشتره...
+میفهمم، چقدر تو تئاتری که خودمون ساختیم غرق شدیم
_زندگی واقعیو فراموش کردیم
+چیشد به اینجا رسیدیم لو؟ من اینو نمیخواستم...الانم نمیخوام
_درستش میکنم، یبار برای همیشه
لویی گفت و روی تخت دراز کشید. زین کام عمیقی از سیگار گرفت و دود را از میان لب هایش خارج کرد.
+مشکل لارا چیه لویی؟ تو هیچوقت در مورد گذشته ات صحبت نمیکنی، چه بخوای چه نه، منم درگیر این ماجرام، باید بدونم چرا میخواست منو بکشه
لویی نگاهش را به زین داد و سیگارش را از پسرک گرفت.
_حق با توعه، باید در جریان باشی...بیا اینجا
دست زین را کشید، او را وادار کرد تا در کنارش بخوابد و خودش از روی تخت بلند شد.
قیچی مخصوص سیگارش را برداشت و ان را خاموش کرد.
سیگارش را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت و به مکان سابقش بازگشت.
_قضیه مربوط به خیلی سال پیشه، پدربزرگ لارا و پدربزرگ من دوستای صمیمی بودن، اونا تصمیم گرفتن با هم یه کسب و کار راه بندازن، زمین خریدن و شروع کردن به کشاورزی...گندم، جو، غلات یا هر چیزی که براشون درامد داشت
+تو لندن؟!
_اره، تو لندن، کسب و کارشون خیلی پیشرفت کرده بود و تصمیم گرفتن تو همون زمین ها خونه بسازن اوضاع خیلی خوب بود، پدرم اونجا بدنیا اومد ازدواج کرد و منم همونجا بدنیا اومدم ولی همه چی وقتی خراب شد که پدربزرگم مرد.
+اوه، متاسفم...
_مشکلی نیست، اگه بخوام خلاصه اش کنم این بود که بعد مرگ پدربزرگم دوستش فقط یک سال زنده موند، حدودا پنج سالم بود که اندرسون بزرگ هم بخاطر کهولت سن فوت شد. پسر های بزرگ خانواده یعنی پدر من و تام اندرسون، مایل به همکاری نبودن بعدش قرار شد که زمین هارو تقسیم کنن تا هر کس به اندازه خودش ارث ببره
نگاهش به سقف و دستش بین موهای زین در حرکت بود..
باز کردن زخم های قدیمی روحش به همان اندازه روز های ابتدایی درد داشت.
_تام اندرسون...اون ادعا داشت که بیشتر از نصف اون زمین سهم داره، اون شروع کرد به اذیت کردن ما و خانواده امون...اون روز ها میدیدم که وقتی با مامانم بیرون میرفتیم چند نفر تعقیبمون میکردن یا یه وقتایی پدرم با صورت کبود و لباس های خاکی برمیگشت خونهصدایش ارام ارام تحلیل میرفت و حرکت دستش بین موهای زین متوقف شد.
بزاق تلخ دهانش را پایین فرستاد، خاطرات را کاملا واضح به یاد داشت.
زین دست لویی را از روی سرش برداشت و ان را نوازش کرد.
+لویی لازم نیست همشـ..
_اون روز...خیلی ترسناک بود
بی انکه به صورت نگران زین نگاه کند ادامه داد.
هوای اتاق اکسیژن کافی برای تنفس نداشت و قلب بی قرارش مدام به اطراف سینه اش کوبیده میشد.
مردمک چشمهایش میلرزید
نفس عمیقی کشید و ادامه داد، او بدتر از اینها را گذرانده بود..ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...