"جاذبه الهه طبیعت"

23 4 0
                                    

**توجه، نوشته های داخل براکت [] به زبان ایتالیایی هستن**

از جایش بلند شد و به حالت نشسته درامد.
دست هایش را ستون بدن خود کرد و به دیوار روبرو خیره شد.
زین با گونه هایی خیس منتظر ادامه حرف های او بود.
شنیدن ناگهانی تمام اتفاقات وحشتناکی که در گذشته برای لویی اتفاق افتاده بود برایش سنگین بود.
لبهایش را تر کرد و به نیم رخ برادرش خیره شد.

_بعد از اون اتفاق همه چی خیلی سریع گذشت، یک هفته بعد، پدرم بخاطر عذاب وجدان خودکشی کرد، اون حتی به من و مامان فکر هم نکرد اینکه چجوری بعد از مرگش قراره زندگی کنیم شک دارم که اصلا مارو دوست داشت...اندرسون ها خونه و زمین رو از من و مادرم گرفتن، مامانم تو یه کارخونه دوات سازی مشغول به کار شد، مسئول بسته بندی شیشه های دوات بود، یه زیر زمین کوچیک اجاره کردیم...مامانم بعد از ظهر ها به من ریاضی یاد میداد، بعد یه مدت منم به عنوان حسابدار تو یه شیرینی فروشی مشغول به کار شدم..

+همون شیرینی فروشیه هری؟!

لویی یکی از ابرو هایش را بالا انداخت و با تعجب به سمت زین برگشت.

_اونجا مال منه!

+خودتم خوب میدونی بدون هری فقط یه چهار دیواریه، حالا بیخیال ادامه اشو بگو

_خب پنج سال به همین منوال گذشت، سال شیشم مادرم بیماری بدی گرفت، پزشکا میگفتن درمان نداره و با دارو فقط میتونیم متوقفش کنیم...دارو ها فقط یکسال تونستن مامانمو زنده نگه دارن، اون روز...از کلیسا که برمیگشتم سمت خونه پاهام همراهیم نمیکردن...همه کسایی که برام مهم بودن یا براشون مهم بودم مردن و هیچکس منتظر لویی تاملینسون نبود، هیچ چی تو دنیا بدتر از بی انگیزه بودن نیست، به خودم گفتم برای کی کار کنم برای کی تلاش کنم، برای چی زنده بمونم؟ اخرش بعد از اونهمه کلنجار رفتن با خودم یه قرار گذاشتم و اخرین جمله دفترچه خاطراتمو نوشتم، به سمت پل میروم در راه اگر کسی به من لبخند بزند نخواهم پرید...

+منو دیدی نه؟ پسر خنگ یاسر مالک رو...

_اصلا تو زندگیم به خنگی تو کسیو ندیدم، اخه کی ادرس خونه اش رو بلد نیست؟

لبهای سرخ زین کش آمد و با پشت دست هایش گونه خیسش را پاک کرد.

+باید میپریدی..

_اگه تو زندگیت یه حرف درست زده باشی همینه...

لویی پاهایش را بالا اورد و رو به زین نشست، دست های پسر را بین دستان خودش گرفت و به خورشید بارانی نگاهش خیره شد.

_همه ی اینا بخاطر توِ...از اون ماجرا شونزده سال میگذره و همه اش بخاطر خنگ بازی زین مالکه، من هر کاری بخاطرت انجام میدم فقط بگو چی میخوایی؟

+ارامش...لویی من سکوت میخوام، ارامش میخوام،
نمیخوام کنت مالک رییس شرکت ماشین سازی باشم، میخوام فقط زین باشم...تو یه روستای دور از لندن، من و لیام از محصولاتی که خودمون میکاریم بخوریم، لاما پرورش بدیم و نگران هیچی نباشیم...من ارامش اینجارو میخوام،تو میدونی از چی حرف میزنم.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang