پارت اول

857 107 116
                                    

صداي تو را دوست دارم‏
صداي تو از "آن" و از جاودان مي سرايد
صداي تو از لاله زاران که بر باد...‏
صداي تو از نوبهاران که در ياد مي آيد.‏
صداي تو را ، رنگ و بوي صداي تو را دوست دارم‏

** ** ** **

"ییبو اسمت بود درسته؟"

پسر جوان که برای پنهان کردن استرسش دستان را در هم گره کرده و انگشتان دستش را بهم می فشرد سرش را تکان داد:"بله آقای دکتر"
پزشک میانسال برگه های متعدد را با دقت از پشت عینک بزرگش مطالعه میکرد. ییبو به سختی آب دهانش را قورت داد:"آممم... میگم... چیزه... مشکلم جدیه؟"
پزشک سرش را بالا آورد و متعجب به او نگاه کرد:"جدی؟ بستگی داره به چی بگی جدی؟ اگه منتظری مث فیلمها بهت نگاه کنم و بگم متاسفم... نه از این خبرها نیست... خدا رو شکر نه توموره نه مساله ی حاد از این لحاظ.... اما..."
پزشک سکوت کرد و باز مشغول بررسی برگه های آزمایش شد. استرس پسر جوان به پاهایش منتقل شد. پاهایش ضرب گرفته بودند قبل از اینکه به دور تند برسند، پرسید:"اما چی آقای دکتر؟... این امای شده شبیه فیلمها شده..."
پزشک میانسال از شوخی بامزه ی پسر جوان خنده اش گرفت:"درسته... این اما خیلی شبیه..."
با سرو صدا کاغذها را بر روی میز کوبید:"این برگه ها، آزمایش ها همه میگن یه پرده ی گوشت آسیب دیده... اون یکی هم شرایط خوبی نداره... من نمیفهمم نسل شما دردتون چیه که اون هندزفری های کوفتی رو به جای گوشتون فرو میکنین تو مغزتون... دلیل سردردهات، خونریزی بینی و اون دو سه بار خونریزی گوشت همین آسیبه... نمیدونم دقیقا با گوشت چیکار کردی اما تاکید میکنم من بعد اصلا و ابدا نباید از اونا استفاده کنی... به مدت حداقل شیش ماه از هر آلودگی صوتی دور میمونی... اگه این کارا رو نکنی به زودی باید سمعک بزاری ... یه سری دارو برات مینویسم که استفاده اش کنی و نوبت بعدیتم اگه همه ی مواردی که مینویسمو رعایت کردی میای... اوکی؟"
ییبو با ناباوری سرش را تکان داد.

چگونه می توانست بی خیال موزیک و آهنگ شود؟ او با گذاشتن هندزفری در گوشش و شنیدن موزیک و ترانه، به تمام کارهای روزمره اش میرسید. اگر موسیقی نبود او هم نبود. ترسید. اما اگر شنواییش را از دست می داد برای همیشه می مرد.

با سری خمیده و دلی شکسته از مطب پزشک بیرون آمد. داروهایش را از داروخانه ی پایین مطب که زیاد هم نبودند، خرید. قصد داشت تا پاکت دارو را در جیبش بگذارد که با لمس هندزفری بغض کرد. آه بلندی کشید. هندزفری را در سطل زباله کنار خیابان انداخت. سوار دوچرخه اش شد و به سمت خانه حرکت کرد.

** **شش ماه بعد:

"مامان من دارم میرم"
با عجله کفش هایش را پوشید. برای جا افتادن پاهایش، نوک کفش هایش را به پله کوبید. زن میانسال به او رسید:"ییبو... هزار بار گفتم اونطوری کفشو پات نکنی... پدر کفشو در آوردی... دیگه بچه نیستی... 23 سالته..."
ییبو پوف کلافه ای کشید:"باااااااشههه... دیرم شده... خدافظ"
زن میانسال عصبی داد زد:"کجا میری؟ ناهار میای؟"
از پشت در نیمه بسته شده صدای ییبو شنیده می شد:"نه مامی... بیرون کار دارم یه چی میخورم خودم...منتظرم نمون..."
دوچرخه اش را پایین مطب پارک کرد. با عجله پله ها را یکی دو تا طی کرد. با اجازه ی منشی وارد اتاق پزشک شد. منتظر بررسی های پزشک ماند. مرد میانسال این بار سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد:"خوبه... این شیش ماه خوب به حرفهام گوش دادی... آفرین... آفرین..."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now