پارت هفتم

191 69 25
                                    


یونگی میخندید:"خیلی خب... اینجا اومدیم تا برات بادیگارد استخدام کنیم..."

ییبو فکر کرد اشتباه شنیده:"برای من؟ بادیگارد؟..."

از خودرو پیاده شده با راهنمایی یکی از کارکنان باشگاه، شانه به شانه ی ییبو به سمت اتاق مدیریت می رفتند. یونگی سرش را تکان داد و گفت:"درسته... برای تو... به خاطر اون مردک برززا... من که همیشه نیستم تا حواسم بهت باشه... یکی دیگه که بهش مطمئنمو باید بزارم مواظبت باشه"

ییبو در حال بحث با یونگی بود که با صدای مردانه ای حرفشان بریده شد:"آقایون کاری داشتن؟"
دو مرد به سمت صدا برگشتند. یونگی با دیدن چهره ی آشنای مرد لبخند کشداری زد:"بله... برای استخدام بادیگارد اومدیم..."

جان فاصله ی بینشان را با قدم هایی بلند طی و دستش را دراز کرد:" من موسس و رییس باشگاهم... شیائو جان... از ملاقاتتون خوشبختم"

یونگی در حال آنالیز جان، با او دست داد:"خوشبختم آقای شیائو، تبلیغاتتونو از هونان تی وی دیدم... از نزدیک خوش تیپ ترین"
جان لبخند زد:"متشکرم"
یونگی دستش را پش گردن ییبو برد:"این مرد جوون هم برادرمه، ییبو"

جان با او نیز دست داده آنها را به دفترش دعوت کرد. یونگی، ییبو را به خودش نزدیکرد و به آرامی در گوشش گفت:"ییبو... هر چی که من میگم با خونسردی تمام تایید میکنی... نباید خودتو نسبت به حرفهام متعجب نشون بدی حتی اگه تا حالا نشیده باشیش"
منتظر تایید پسر جوان نماند و وارد اتاق ریاست شد.

با نشستن آنها، جان شروع به صحبت کرد:"خب آقای یونگی؟!"

یونگی لبخند زد:"گو یونگی ... گو ییبو... ولی دوس دارم به اسمم صدا بشم... پس همون یونگی کافیه.."
جان به معنای فهمیدن سرش را تکان داد:"صحیح... خب حالا بگین برای چه کاری بادیگارد میخواین؟ تا چه مدت زمانی باید براتون کار کنه و چقدر میخواین هزینه کنین؟"

یونگی پا روی پایش انداخت با لبخندی نامفهوم گفت:" من تاجرم.. غالبا تو سفرم برای همین میخوام یکی محافظ همه ی زندگیم باشه.. و اون کسیه که اینجا نشسته"
ییبو سرش پایین و به انگشتان دستش خیره بود با این حرف یونگی ناخواسته نگاهش به سمت او چرخید. بااگر مرد بزرگتر به سیاهی چشمانش خیره نمی شد بی شک او همه چیز را لو میداد. شیائو به آن دو نگاه میکرد:"حق میدم که برادرتون همه ی زندگیتون بدونید... پس اینطور که من متوجه شدم شما یه بادیگارد برای ییبو... میتونم ییبو صدات کنم؟"

پسر جوان سرش را تکان داد. جان ادامه داد:"خب شما یه بادیگارد مطمئن برای ییبو میخواین درسته؟"
یونگی حرف او را تایید کرد:"درسته... در مورد مدتش... بدون محدودیت زمانی..."

جان ابروهایش را بالا برد:"این یعنی چی؟ "
یونگی لبخند کشداری زد:"بزارید اینطور بگم آقای شیائو... خلاصه میکنم... من میخوام شما شخصا بادیگارد برادرم بشید.. هزینه اش هر قدر بشه پرداخت میکنم.. اینقدر پول دارم که بتونم این کارو بکنم.."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now