یوکو با صدای محافظش چشم از عشقش برداشت و نگاهش را به مرد جوان داد:"چی شده؟"
محافظ توضیح داد:"قربان... فرودگاه پروازی که گفتین آمادست..."
یوکو سرش را تکان داد. دو قدم به سمت سیسیلی برداشت. لوچانو نیشخند کجی گوشه ی لبش نشسته بود. یک تای ابرویش را بالا برد:"بهتره جلوتر نیای..."
یوکو دستش را بالا برد:"میبینی چیزی تو دستم نیست"
سیسیلی پوزخندش عمیق تر شد:"واقعا فکر کردی بهت اعتماد میکنم؟"
یوکو ایستاد:"بحث اعتماد اگه باشه این ماییم که نباید بهتون اعتماد کنیم... خودت بهتر از همه میدونی که یاکوزا قوانین خودشونو دارن و یکی از اونا اینه که از پشت خنجر نمیزنن..."لوچانو کوتاه ولی با صدایی بلند خندید:"واقعا؟ اما ایناگاوا هم یاکوزاست؟؟! خیانتش خیلی افتضاح بود... نبود؟"
یوکو سکوت کرد. لوچانو دستش را بر گردن جیلی گذاشت و در حالیکه انگشتان دستش را در طول گردن دختر میکشید لبش را به گردنش نزدیک کرد و گفت:"به هیشکی تو دنیای ما نمیشه اعتماد کرد یاکوزای جوون..."
یوکو دستش را مشت کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. خیره در چشمان لوچانو گفت:"پروازت آمادست... "
لوچانو سرش را بالا آورد. لبخند زد:"عالیه... بریم"
لوله ی کلتش را به کمر دختر جوان فشار داد. یوکو با صدایی بلند اعلام کرد:"منم باهات میام... هر جا بری باهات میام... تا زمانیکه جیلی رو آزاد کنی"*****
سکوت بین جان و ییبو طولانی شد. حضور مزاحم پزشک مانعی برای زدن حرفهایش بود. ییبو سرش را پایین انداخته با انگشتان دو دستش بازی میکرد. جان به سختی سرش را به سمت ییبو چرخاند. سرش تیر کشید. اخم کرد و یکی از چشمانش را بست. پزشک میانسال دست به سینه نشسته، به او نگاه میکرد:"سرتو نچرخون... هنوز احتمال خطر وجود داره..."
جان سرش را چرخاند و به سقف جت خیره شد:"نمیخوای چیزی بگی؟؟..."ییبو سرش را بالا آورد و متعجب به جان نگاه کرد. پزشک میانسال آه کلافه ای کشید. دو دستش را بر روی زانوانش ستون کرد و بلند شد:"من میرم ته کابین تا یه چی بخورم... حواستون باشه... تو هم بهتره زیاد تکون نخوری..."
توصیه اش را خطاب به جان گفت و رفت. ییبو همچنان به جان زل زده بود. به خاطر زاویه نگاه جان، به راحتی می توانست چهره ی جان را دید بزند. نگاهش بر روی لبان جان خشک شد. بی هوا دستش را به لب پایینش رساند. هنوز بو و مزه ی خون از بوسه اش را به یاد داشت. انگشتش را بر روی لبش کشید. با صدای مردانه ی جان رشته ی افکارش پاره شد:"ییبو... بگو دقیقا چی شد؟"
ییبو نگران گفت:"خب... فکر کنم خودت باید بگی چی شد؟! من اومدم دیدم تو غرق خونی و میخوان ببرنت بیرون!!"ییبو هنوز از گفتن تمام واقعیت مطمئن نبود. جان با طولانی شدن سکوت ییبو گفت:"وقتی میرفتم مدرسه با دوستم چنگ آشنا شدم... اون رزمی کار بود به خاطر علاقه ی زیاد اون به ورزش های رزمی، منم کم کم علاقمند شدم... رفتم دنبالش... کم کم تو مسابقات شرکت کردم و رتبه های بیشتری کسب کردم... اما... آخخخ"
ییبو نگران به سمتش خم شد:"چی شده؟ بهتر نیست کمتر حرف بزنی؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/291010159-288-k718939.jpg)
BINABASA MO ANG
Your voice صدای تو
Action-میدونی قبل از آشنایی با تو بزرگترین ترسم چی بود؟ +نه!! چی بود؟ -اینقدر موسیقی برام مهم بود که به مامان و بابا گفته بودم اگه مردم حتما یه اسپیکر با انرژی خورشیدی رو قبرم بزارن تا همیشه ازش موسیقی پخش باشه... فرقیم نمیکرد چه موزیکی باشه، بدون موزیک ا...