پارت چهل و پنجم

80 27 5
                                    


لوچانو بی توجه به حرف یوکو، جیلی را به جلو هل داد. اطرافشان را محافظان سیسیلی گرفته بودند. سوار بر خودرو شدند و با راهنمایی خودروی یاکوزا به سمت فرودگاه حرکت کردند.

*****

اگرچه پچ پچ بادیگارد با ژنرال خیلی آرام بود اما ذهن آشفته ی ییبو را بیدار کرد. ییبو چشمانش را باز کرد و با چشم در چشم شدن با یونگی، دو دستش را به دو طرف صندلی هایش رساند، کمی در جایش جابه جا شد و خودش را بالا کشید:"ساعت چنده؟"

یونگی سرش را روی دست مشت شده اش ستون کرد و خیره به ییبو گفت:"این مهمترین سوالی بود که بعد از بیدار شدن باید بپرسی؟ این که ساعت چنده چه فرقی داره وقتی تو سرزمین خودمون نیستیم؟"

ییبو ساکت ماند. یونگی صاف نشست:"یکم دیگه میرسیم به فرودگاه ریاض... تو یکی از هتلهای نزدیک فرودگاه برای چند ساعتی میمونیم تا بارها رو خالی کنن..."
ییبو سرش را تکان داد. برززا از خواب بیدار شد و نگاه گیجش را به آنها داد:"رسیدیم؟"
ییبو جواب داد:"یکم دیگه میرسیم"
برززا به اطرافش نگاه کرد:"جان؟ جان خوبه؟"
ییبو چیزی نگفت. یونگی سرش را به عقب چرخاند و به پزشک همراه اشاره کرد به سمتش برود. با رسیدن پزشک به صندلی یونگی، ژنرال پرسید:"چطوره؟"
مرد خونسرد و کوتاه جواب داد:"خوبه قربان... مسکن زدم خوابیده"
برززا پرسید:"کی به هوش میاد؟"
پزشک گفت:"یکم دیگه..."
یونگی سرش را تکان داد:"خوبه..."

با دستش به پزشک اشاره کرد، برود. با اعلام همزمان خلبان، برای فرود آماده شدند.

جت یاماگوچی بر زمین نشست. یونگی، برززا و ییبو از پله های جت پایین آمدند. ژنرال مشغول صحبت با ایئودو شد:"ژنرال بر اساس ساعت من شما باید رسیده باشین..."

یونگی تایید کرد:"درسته آقای ایئودو... شما خیلی دقیقین..."
مرد جوان خنده ی کوتاهی کرد:"برای شما تو هتل کنار فرودگاه جا گرفته شده..."
ادامع دار شدن سکوت ایئودو، ژنرال را به فکر فرو برد. با کمی مکث و لحنی کشدار صدایش زد:"آققااای... ایئودو؟!"

یاکوزای جوان پاسخ داد:"ژنرال... قرار نبود اینقدر سریع از شما در خواست کمک کنیم... مخصوصا که شما هنوز به مقصدتون نرسیدین..."
یونگی اخم کرد:"چیزی شده؟"
ایئودو بدون اتلاف وقت گفت:"ژنرال... دوست سیسیلی شما دردسر درست کرده و ارباب یاماگوچی رو عصبانی کرده..."

برززا با طولانی شدن تلفن یونگی، به سمتش رفت و به صدای واضح ایئودو از پشت خط گوش داد:"لوچانو، جیلی خواهر جان رو در ازای گرفتن یه پرواز به پالرمو، گروگان گرفته... حتما خودتون میدونین که چقدر این خواهر و برادر برای یاکوزا مهمن؟"

ژنرال دندان هایش را بر هم سایید و خیره به چشمان نگران برززا، پرسید:"چه کمکی از من بر میاد؟"
ایئودو به جواب دلخواهش رسید:"از شما میخوام که تا رسیدن پرواز بعدی به فرودگاه ریاض، اونجا بمونین... ارباب یاماگوچی هم تو همون پروازن... شما لوچانو رو با خودتون ببرین اما گروگان رو سالم به ارباب برسونین... همینطور جان رو..."
یونگی بدون دادن پاسخی تماس را قطع کرد. سکوت او همیشه به معنای موافقتش بود. برززا به چهره ی درهم یونگی نگاه کرد:"میخوای چیکار کنی؟"
یونگی پوزخندی عصبی زد:"شما سیسیلی ها فقط دردسرین... هیچ خاصیتی ندارین... لعنتی"
عصبی به سمت ماشینهای آماده رفت. ییبو از فاصله ای دورتر به آنها نگاه میکرد. چهره ی عصبی یونگی او را نگران میکرد. با فشار دستی بر شانه اش به عقب برگشت. صورت رنگ پریده و سر باند پیچی شده ی جان او را نسبت به هر عکس العملی کند کرد.

جان لبخند محوی بر لب داشت:"میشه... کنارم بمونی؟"
ییبو حرفی نزد اما اجازه داد دست جان بر شانه اش بماند و او را تکیه گاه خودش قرار بدهد. به آرامی به سمت خودروی یونگی می رفتند. اما با حرکت خودرو شوکه ایستاد. خودروی دیگر نزدیکشان متوقف شد. بادیگارد از خودرو پیاده شد و در را باز کرد:"قربان... لطفا سوار شین... ژنرال دستور دادن شما با این خودرو بیاین..."
ییبو نگران به نظر میرسید. جان کمی با انگشتان دستش، شانه ی پسر جوان را فشار داد:"نگران نباش... من کنارتم..."
جمله ی خبری جان کوتاه و ساده بود. اگرچه حسی در صورت ییبو دیده نمی شد اما دلش را گرم کرد.

سوار خودرو شدند. ییبو خیره به منظره ی بیرون بود. وقتی از جت پایین آمد، رطوبت هوا، او را یاد پالرمو انداخت. اگرچه فرق بسیاری داشت اما حس دلتنگیش را برانگیخت. بغض سنگینی راه تنفسش را بست.

جان به نیم رخ او خیره شد. لبهای گوشتی پسرک میلرزید. حدس غم در وجودش برای او سخت نبود. دستش را به دستهای مشت شده ی ییبو رساند. ییبو با حس سردی دست جان، شوکه به سمت او چرخید:"چی.. چیکار میکنی؟"
جان چانه ی ییبو را با دو انگشت دست دیگرش گرفت:"چونه ات میلرزید... سردته؟"
ییبو اخم کرد و سرش را برای بیرون چانه اش از دست جان، تکان داد. بادیگارد جوان اما سمج تر بود:"نگفتی؟ سردته؟"

ییبو عصبی پرسید:"اگه جوابتو بدم ولم میکنی؟"

جان نگاهی به آینه ی راننده انداخت. مرد به آنها از آینه زل زده بود.

ییبو متوجه خط نگاه جان شد. آنها محافظین برادرش بودند. اگر ییبو به نارضایتی و خشمش از جان ادامه میداد، عواقب خوبی برای او نداشت.

کمی لحنش را نرم کرد:"آره سردمه"

جان لبانش را جمع کرد تا خنده اش آشکار نشود. کمی به سمت ییبو رفت. دستش را بر شانه اش گذاشت و او را به سمت خود کشید. کمی او را در آغوش کشید و به آرامی زیر گوش او زمزمه کرد:"مگه نگفتی من معشوقه اتم؟"
ییبو با چشمانی گرد شده از تعجب به سمتش چرخید. فاصله شان کم بود. نگاهشان با هم یکی شده و گرمای نفسشان به صورتشان می خورد. جان خیره به چشمان پسر جوان، سرش را کج کرد و لبان ییبو را بوسید.

این بازی جدید جان بود؟ نگرانی ییبو بیشتر شد. قصد عقب کشیدن داشت اما جان این اجازه را به او نداد. دست جان دستان مشت شده اش را می فشرد و او را وادار به آرامش میکرد.

دیگر دست جان در موهای نرم پسر جوان فرو رفت. در میان نگاه راننده و بادیگارد آنها گرم بوسیدن شدند.

ییبو چیزی از این بوسه حس نمیکرد جز گزگز شدید لبش.

قلبش در سینه می کوبید. این کوبیدن از روی هیجان بود.

او هیچ حسی به جان نداشت. اما اگر حسی نداشت چرا همیشه نگرانش بود و ناخواسته او را حمایت می کرد؟!

پسر جوان در ذهنش مشغول جدال با احساسش بود اما با حس سردی دست جان بر روی شکمش شوکه، از فکر و خیال بیرون آمد. چشمان بسته اش را باز کرد.

دست گستاخ جان را که از روی دستانش به شکمش رسیده بود، پس زد. خیره به چشمان خمار بادیگارد غرید:"معلومه داری چه غلطی..."
حرفش تمام نشده بود که از پشت به در خودرو چسبانده شد. جان خودش را روی او انداخت و دوباره مشغول بوسیدنش شد.

تقلاهای ییبو بی اثر بود. بوسه های جان برای او مزه ی دیگری گرفت. ناخواسته دست از مقاومت برداشت و گذاشت تا خود جان تمام کننده ی این بازی جدید باشد.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now