پارت بیست و پنجم

112 32 12
                                    


پس از رسیدن به ایستگاه راه آهن ووهان، جیلی از قطار پیاده شد. لوچانو نیز او را همراهی کرد. دختر جوان در سکوت با اخمی بر پیشانی همراهی او را تحمل کرد. پس از خروج از در ایستگاه، با دیدن چنگ که تکیه داده بر خودرویش منتظرش بود به سمت لوچانو چرخید:"خب من دیگه باید برم"
لوچانو به ماشینی که منتظرش بود اشاره ای کرد:"اجازه میدین برسونمتون؟"

جیلی سرش را تکان داد:"نه متشکرم... اومدن دنبالم"
منتظر خداحافظی او نماند و به سمت چنگ رفت.

لوچانو با چنگ چشم در چشم شد. حس خوبی از این نگاه و از آن جوان نمی گرفت. وقتی جیلی در میان استقبال چنگ سوار ماشین شد، لوچانو نیز در میان احترام همراهانش سوار خودروی آماده اش شد. قبل از سوار شدن رو به یکی از زیر دستانش گفت:"آمارشو در بیارین... زود بهم گزارش بدین"
مرد مامور اطاعت کرد. لوچانو به راننده دستور داد تا به هتلی که از قبل رزرو کردند برود. او حالا قلبش با دیدن خیابان های ووهان بیشتر به این باور رسیده بود که به مقصدش نزدیک است.

*** ****

جان خوشحال برای خرید هدیه تولدی که احتمالا در روزهای آینده فرصت خریدش را نداشت از خانه بیرون زد.

بل بعد از رفتن جان با یونگی تماس گرفت. گوشی رییس بزرگ به منشی تلفنیش وصل می شد. او نمی توانست تا رسیدن جان صبر کند. پس تاریخ دو روز آینده را برای تولد ییبو در نظر گرفت. قطعا بعدا به او برای هماهنگی های لازم اطلاع می داد.

جان مقابل مرکز خرید بزرگ شین کنگ متوقف شد. موتورش را پارک کرد و مشغول گشت زنی در پاساژ بزرگ شد. هیچ هدیه ای توجهش را جلب نمیکرد. بعد از یک ساعت گشتن بی حاصل، خسته روی نیمکت نشست.

به مردمی که برای خرید آمده بودند نگاه کرد. کلافه سرش را در اطراف می چرخاند. با دیدن فروشگاه لوازم ورزشی از جایش بلند شد و به همان سمت رفت.

داخل فروشگاه سه جوان در حال شوخی بودند. جان برای اعلام حضورش تک سرفه ای کرد. با صدای اون یکی ار آنها که به نظر بزرگتر می آمد گفت:"بله قربان... خریدی دارین؟"

جان چشمش را بین وسایل ورزشی می چرخاند: "خب راستش یه هدیه ورزشی واسه کادوی تولد می خوام"

پسری که کوچکتر به نظر می رسید کمی به جان نزدیک شد . آرنج یک دستش را روی میز تکیه داد و حالتی لش به خودش گرفت. دست دیگرش را به بازوی جان رساند و کمی بازوی او را میان انگشتانش فشرد: "میگم داداش بدن رو فرمی داریا... خودت ورزشکاری نه؟"

جان بازویش را از میان دست او بیرون کشید و با اخم گفت: "بله... ورزش های رزمی"

پسر کوچکتر رنگش پرید: "اوه ببخشید... منظوری نداشتم"

نفر سوم با دیدن چهره ی رنگ پریده ی دوستش قهقهه زد: "آقا شما به دل نگیر این فضولی کردن و ضایع شدن کارشه... حالا شما بگو هدیه واسه چه ورزشی میخوای؟"

Your voice          صدای توOnde histórias criam vida. Descubra agora