پارت چهل و هشتم

74 29 4
                                    


ییبو خواب آلود در حال بازکردن زنجیر چرخ از دوچرخه اش بود:"هی ییبو..."
او به سمت صدا برگشت و با دیدن توتو خندان از جایش برخاست:"توتووووو..."
توتو دستش را در انبوه موهای او فرو برده، به همشان ریخت:"چطوری خرس خوابالو!؟"
ییبو سرش را تکان داد و سرش را از میان پنجه ی قوی مرد جوان بیرون کشید:"یکم دیر خوابیدم گیجم... همین..."
نگاهش به سمت موتور پارک شده کشیده شد و با دیدنش فریادی از شادی کشید:"واوووو آوردیش؟"
توتو دست به کمر ایستاد. خط نگاه ییبو را گرفت و به موتورش رسید. پس گردنی آرامی به او زد:"کره خر اونو بیشتر از من دوست داری؟؟"

ییبو قهقهه ای زد:"معلومه که بیشتر دوسش دارم"
به سمت موتور دوید. توتو به آرامی و لبخند زنان خودش را به او رساند. باهم سوار شدند. ییبو ناراحت ترک موتور نشست و کمر توتو را گرفت:"کجا میریم؟"

توتو داد زد:"پیش یه آشنا"

پسر جوان غر زد:"خب گدا بذار من برونم"

توتو پوزخند زد:"مگه از جونم سیر شدم توله شیر؟" ییبو کفری شده بود اما در دل خوشحال از این گردش ئو نفره بود. پس از گذر از کوچه پس کوچه ها، وارد خیابان سالواتور و مقابل کلیسای کاتولیک سنت جان متوقف شدند:"رسیدیم، پیاده شو"
ییبو متعجب پرسید:"ما چرا اینجاییم؟ نکنه باز گندی زدی میخوای درخواست بخشش کنی؟؟"
توتو کلاهش را بر روی موتور گذاشت:"خیلی زبون دراز شدیا... میفهمی حالا... میریم دیدن یه مرده..."
با لبخند دستش را بر شانه ی ییبو گذاشت و او را به داخل کلیسا هول داد. ییبو وحشت زده راه افتاد. ترس غریبی بر دلش افتاده بود. از در دیگری خارج شده وارد حیاط پشتی کلیسا و گورستان کوچکش شدند.

کمی راه رفتند. توتو کنار قبری زانو زد:"هی رفیق... خوبی؟ امروز با یه مهمون کوچولو اومدم دیدنت... میدونم خیلی وقت بود که منتظر دیدنش بودی"
پسر جوان مقابل سنگ قبر تعظیم کرد:"سلام... من ییبو هستم... ییبو وانگ"

توتو سرش را در همان حالت به سمت ییبو چرخاند و به او خیره شد. صورت صاف و بی چهره ی او ییبو را ترساند. دو قدم عقب رفت. با برخاستن توتو، او حالا می توانست سنگ قبر را ببیند:"آرامگاه توتو... متولد... در گذشته... "

نفس ییبو در سینه اش حبس و فریادها در دهانش قفل شده بودند. موجود بی چهره به او نزدیک شد و با صدایی مشابه به صدای توتو گفت:" مرده ها راز دارهای خوبین... فقط اینجا برای گفتن رازهامون جای امنیه"

ییبو حرفی برای گفتن نداشت. بدنش قفل شده و برای رهایی تقلا میکرد.

با حس دردی کشنده از خواب پرید. یونگی دو دستش را بر صورت پسر جوان قاب کرده بود:"خوبی؟ به من نگاه کن ییبوووو"

پسر جوان نگاهش هراسان در همه جا به دنبال آن موجود بی چهره می گشت. با فریاد دوباره یونگی، چشمانش در سیاهی نگاه او ثابت ماند:"خو...بم"
برززا لیوان آب را به لب او رساند:"بخورش"
ییبو با دستی لرزان آب را گرفت و یک نفس سر کشید. سردی آب راه نفس و بغض پنهانش را باز کرد. دستش به آرامی با لیوان، بر روی پایش سر خورد. سرش را خم و آهسته راه هق هقش را باز کرد.

Your voice          صدای توUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum