پارت پنجاهم

78 20 7
                                    


خانه تاریک و خاک گرفته بود. ییبو در میان نگاه های کنجکاو یونگی و جان به سمت آشپزخانه رفت. بی هدف دستش را بر روی گاز کشید. سرد بود. به سمت یخچال برگشت. درش را باز کرد. مواد غذایی کم داخلش، همگی خراب شده بودند. ظرف در بسته ای را بیرون کشید و پشت میز نهارخوری نشست. در ظرف را باز کرد:"این... از شام همون شب مونده... اگه الان بخورم می میرم؟؟ اینطوری میتونم بیام پیشتون؟؟"

صدایش شبیه به ناله بود اما جان آن را شنید. بادیگارد جوان نگاه نگرانش را به پشت سرش داد. یونگی بر روی بالکن کوچک و باریک انتهای هال خانه، رو به خیابان، غرق در افکارش در حال کشیدن سیگار بود. جان با عجله به سمت ییبو رفت. پشت میز نزدیک او نشست و ظرف را از بین دستان پسر جوان بیرون کشید:"احمقی؟ با این کارا میخوای به چی برسی؟"
جان انتظار شنیدن فریاد ییبو یا حتی مقاومتش در مقابل خود را داشت اما ییبو به نقطه ای از میز زل زد و اشکهایی که بی اختیار از چشمانش میجوشید را آزاد کرد:"خونه همیشه گرم بود... اون همیشه وقتی میومدم منتظرم بود... بوی غذا و خنده هاش..."

سرش را به سمت هال خانه چرخاند و با انگشن اشاره به یکی از کاناپه ها اشاره کرد:"پاپا همیشه با یه روزنامه تو دستش اونجا مینشست... صدای رادی میومد... در بالکن همیشه باز بود و بوی دریا و گرمای تابستان بیداد میکرد... اما الان همه چی تاریکه... همه جا ساکته... این خونه ی من نیست... کاش هیچ وقت بچه اشون نمیشدم... شاید اینطوری الان زنده بودن... کاش اصلا اون روز من می مردم... کاش..."

دست جان بر شانه اش نشست. ییبو سرش را پایین انداخته و ساکت بود. با نزدیک تر شدن صندلی جان به او، بدون دیدن مقصد، با سر پایین افتاده اش به سمت بادیگارد جوان خم شد. آغوش جان برای او مانند صخره ای محکم و امن بود. سکوت خانه را صدای گریه ی بلند پسر جوان شکست. یونگی کمی به آن دو نگاه کرد. به سمت کاناپه ای که چند ثانیه قبل ییبو به آن اشاره کرد، رفت. هنوز روزنامه ی خاک خورده ی پدر بر روی میز کوچک کنار کاناپه قرار داشت. سرش را به کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. قطعا حالا ناوارا می دانست مهمانان مهمی برای او آمده اند.

از فردا آخرین پرده ی این نمایش اجرا می شد.

*****

یک ساعت رانندگی در میان اراجیف همسفری از خود راضی، به شدت خسته اش کرد.

با باز کردن در کلبه ی چوبی، لوچانوی دست بسته را به داخل هول داد. مرد جوان تعادلش را از دست داد و دو زانو بر زمین افتاد:"چته حیوون وحشی؟"
برززا عصبی به سمت رفت. او منتظر جرقه ای برای ترکیدن بود. فک مرد جوان را گرفت و همانطور که از روی خشم و حرص آن را می فشرد، خیره در چشمان سرخ او غرید:"حیوون؟ وحشی؟ اینکه تا اینجا تو ماشین تمرگیدی و فقط زر زدی و منم هیچی بهت نگفتم شدم حیوون؟ میخوای نشونت بدم حیوون وحشی چطوریه؟"

Your voice          صدای توTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang