پارت دوازدهم

182 67 22
                                    

جان در حال عوض کردن باند روی دستش بود. باندپیچی بل را باز کرده با گاز استریل و چسب جای زخم را بست تا زخم سر باز نکند.

ییبو با سری پایین افتاده وارد اتاق تمرین شد. جان ابروهایش را بالا برد:"کسی که میخواد کل روز تمرین کنه این تیپی نمیاد تو سالن"
ییبو ناگهان نیشش را باز کرد:"اینطوری خوبه؟"
جان سرش را تکان داد و مشغول ادامه کارش با دستش شد:"رو اون نیمکت تیشرت و شلوارک هست.. بردار بپوش.. موقع تمرین لباست آزاد و سبکتر باشه حرکاتت راحت تره.."

در حال حرف زدن بود که متوجه حضور پسر کوچکتر بالای سرش شد. قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، ییبو جلوی او روی زمین نشست و به دستش خیره شد. مربی به کارآموزش پرسشی نگاه میکرد. پسر جوان پرسید:"هنوز... هنوز درد میکنه؟"

جان جوابی نداد. ییبو ادامه داد:"من واقعا هیچی یادم نمیاد.. اما هیونگ گفت خیلی بد دستتو زخمی کردم.. ببخشید.. "
جان خنده ای عصبی کرد:"یه سگم نمیتونه اونطوری گاز بگیره"

ییبو عصبی شد:" نباید کمکم میکردی.. مگه التماست کردم؟"

جان نیز صدای را کمی بالا برد:"..میتونستی بعد ببخشید با اون حرف طلبکارانه ات گند نزنی بهش.. الان بدهکارم شدم دیگه؟"

ییبو خمگین بود:"تو... حق نداتی بهم بگی سگم..."

جان دست را مقابل صورت پسر کوچکتر برد:" فقط ساکت شو.. در ضمن فکر نکن خیلی آدم خاصی هستی.. برای مراقبت ازت پول میگیرم.. پس انجام وظیفه ام بود.. اگه اونکارو نمیکردم الان زبونتو جوییده و لال بودی.. البته راس میگی .. اون کارو نمیکردم بیشتر به نفعم بود.."

ییبو احساس میکرد قلبش سنگین شده، از جایش بلند شد، به سمت لباسها رفت. او به اینکه در میان حرفهای جان بلند شده و او با تعجب در حال تماشایش بود، توجهی نکرد. دوست نداشت شنونده ی لحن تند مرد بزرگتر باشد.

جان هم نمی دانست چرا همیشه ناخواسته با ییبو تند است. شاید چون نمی توانست جواب یونگی را بدهد، آن خشم را سر برادر کوچکتر او خالی میکرد. تصمیم گرفت سکوت کند.

ییبو پشت به جان شلوارش را در آورد و شلوارک را پوشید. بلوزش را در آورد. دستان و سرش را تقریبا از آستینهای کوتاه لباس بیرون آورد که با حس سرمای دو دستی که بر پهلوهای برهنه اش قرار گرفت، با جیغی کوتاه در جایش پرید. جان شوکه به او که کمی عقب رفته با ترس نگاهش میکرد گفت:"چته وحشی؟ مگه دختری؟"

ییبو چیزی نگفت و نگاهش تغییری نکرد. مربی سرتا پای او را برانداز کرد:"خیلی لاغری.. تو اصلا تو عمرت ورزش کردی؟"
ییبو که نرمتر شده و از حالت تدافعیش خارج شده بود گفت:"آره با توتو موتور سواری میکردم، گاهی هم میرفتیم ماهیگیری و کوهنوردی.." لبخند زد.

این اسم و خاطرات مربوط به کشوری بودند که جان نباید درباره ی آن می دانست. سکوت طولانی او با حرفهای معنادار مرد بزرگتر همراه شد:"من میدونم تو ایتالیایی بلدی و اونجا هم زندگی کردی.. اون جوونه.. چی بود اسمش برززا.. توتو هم قطعا اسمش ایتالیاییه.. اینو باید در نظر بگیری که اینقدرا خنگ نیستم.. اما اگه نمیخوای راجع بهش حرف بزنی مساله ای نیست.. فقط اینقدر راجع بهش نگران نباش.. چون مسائل شخصی تو ذره ای برام مهم نیس"
ییبو اخم کرد:"معلومه نباید برات مهم باشه.. برای همین بهتره تو زندگیم سرک نکشی وگرنه به هیو..."

Your voice          صدای توOnde histórias criam vida. Descubra agora