پارت سی و ششم

82 25 9
                                    

 کند شده و حس خفگی داشت. ایئودو به آشفتگی ژنرال خیره بود. یونگی سه دکمه ی بالای لباسش را باز کرد. حس نبودن اکسیژن در او به حدی تشدید شده بود که اگر خنجری در دستش داشت، سینه اش را می شکافت تا مستقیما هوای تازه به قلبش بخورد. خودداری مقابل دوست یاکوزاییش بی فایده بود. خم شد و قوطی قرصش را برداشت و دو عدد از قرصهای داخلش را بدون آن قورت داد.

روی صندلیش نشست و سرش را به پشتی آن تکیه داد. ایئودو سکوتش را شکست:"ژنرال اجازه دارم یه سوال شخصی از شما بپرسم؟"

سکوت مرد به معنی موافقتش بود. ایئودو چند ثانیه مکث کرد و بعد پرسید:"شما... دلیلی داره که اینقدر نگران کسی هستین که هیچ شناختی ازش ندارین و شاید تازه نزدیک به یه ساله میشناسینش؟"

پرسش سنجیده ای بود. ژنرال نفس عمیقی کشید. سرش را بلند کرد و به مرد پرسشگر مقابلش چشم دوخت:"سوال خوبیه... خیلی غیر منطقیه ت دنیای خشن ما، من... کسی که همه به بی رحم بودن میشناسنش، نگران یه پسر جوون بشه که از نا کجا اومده... مگه نه؟!"
ایئودو سرش را تکان نداد اما نگاهش حرف ژنرال را تایید میکرد. نفس یونگی برگشته بود. قوطی قرش رو میز را میان دستانش گرفت و مشغول بازی با آن شد:"شده تو زندگیتون کسی جونتونو بی دلیل و منت نجات داده باشه؟"
ایئودو سرش را به معنی نه تکان داد. یونگی پرسید:"شده کسی بی منت و دلیل هواتونو داشته باشه؟"
ایئودو باز هم سرش را به معنی جواب منفی تکان داد. یونگی پوزخند تلخی زد. ایئودو می توانست نم اشک را در چشمان آن مرد سر سخت ببیند. یونگی مانند کسی که ناگهان به یاد چیزی افتاده باشد، قوطی قرص را بر روی میز گذاشت. برخاست و کتش را از پشت صندلیش برداشت. از روی میز تبر خون آلود را برداشت و در غلاف زیر کتش جا داد. کلتش را نیز برداشت. ایئودو از جایش بلند شد و مقابل مرد قرار گرفت. یونگی نگاهی به هم پیمان جدیدش انداخت:"من کسیو داشتم که بی دلیل، جونمو نجات داد... بهم پناه داد و هوامو داشت... اون فکر میکرد برای من شبیه یه برادر... اما اون برای من یه خدا بود... خدایی که حاضر نشد همراهم بیاد و بالاخره به خاطر همون کارهای بی دلیلش کشته شد... اما دلیل آخرش که به قیمت زندگیش تموم شد، دلیل نفس کشیدن من تو هوای بدون اونه... اگه من اون دلیل رو از دست بدم، قبل از تموم کردن زندگیم خیلی های دیگه رو هم نابود میکنم..."
سرش را بالا آورد و عمیق به سیاهی چشمان ایئودو خیره شد و گفت:"ییبو، دلیلی بود که توتو بهم برای زندگی کردن داد... اون شبی که این فهمیدم این بچه کیه، میخواستم بکشمش چون او باعث مرگ برادرم شده بود... اما کمی که گذشت فهمیدم اون دلیل مرگ، الان دلیل زندگی منه... من هنوز یه کار نیمه تموم دیگه دارم تو دنیا... محافظت از تنها یادگار عشقم..."

ایئودو تجربه ی مرد مافیایی را زندگی نکرده بود اما می توانست عمق و ریشه ی ، حرفهایش را بفهمد.

سرش را تکان داد:"میفهمم..."
یونگی لبخند غمگینی زد، دستش را دو بار بر شانه ی او کوبید:"پس... از شما می خوام اینجا به همراهی پیک و قطب سرخ یه سری کارا رو انجام بدین تا من هم به ووهان برم و قبل از وقوع فاجعه ای جلوشو بگیرم، ییبو نباید تنها بمونه... نه تا وقتی که من نفس میکشم و زنده ام..."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now