پارت سی و دوم

69 32 4
                                    


مقابل عمارتی ایستاده بود که تا چند روز قبل پناهگاه کسی بود که او را به گذشته اش متصل میکرد.

نگاهی به قطب سرخ و پیک انداخت. آنها در حال ابلاغ دستورات لازم به نیروها بودند. پیک به سمت برززا آمد:"باید بری زنگ عمارتو بزنی و بگی میخوای ییبو رو ببینی... مثل همیشه باش، عادی رفتار کن... بقیه اشو بسپار به ما... اوکی؟"

برززا سرش را تکان داد. نفس عمیقی کشید و با ابروهایی درهم و دستانی مشت شده به سمت عمارت یونگی رفت.

در فاصله ای دورتر نیروها در آماده باش کامل بودند. کسی در عمارت را باز نکرد. با اشاره ی قطب سرخ نیروها وارد عمارت شده در را برای آنها باز کردند. برززا نگران جلوتر از همه به سمت ورودی اصلی حرکت کرد.

با دیدن جنازه های بادیگارها و خدمه ها روی زمین، به وخامت اوضاع پی برد. مات و مبهوت به فاجعه ی مقابلش خیره شد. قبلا این صحنه را در پالرمو دیده بود. زمانی که سن زیادی نداشت و پدرش مسئول کشتن یک خانواده شد. او به خاطر کل کلی کودکانه، در صندوق ماشین بدون کسی، پنهان شد و به محل ماموریت رفت. از بین سوراخ صندوق توانسته بود روی جنایتکار پدرش را ببیند. التماس دختر هم سن خودش را که به دست و پای پدرش افتاده و برای نجات جان خود و خانواده اش تقلا میکرد.

غرق در کابوسش بود که با صدای بلند قطب سرخ به خودش آمد. فرمانده عملیات دستور داد:"همه ی عمارت رو بررسی و پاکسازی کنین"

با عبور قطب سرخ از کنار برززا، او هراسان به بالا رفتن فرمانده از پله ها نگاه کرد. با تحلیل موقعیت در ذهنش با عجله پشت سر او حرکت کرد.

عمارت در سکوت فرو رفته و هر گوشه جنازه ای به چشم می خورد. اثری از بل نبود.

قطب سرخ وارد اتاق یونگی شد. همه جا بهم ریخته و گاو صندوق و کشوهای میز شکسته بود. کاملا مشخص بود فرد یا افرادی با عجله به دنبال اسناد و مدارک مهمی بودند. با دستور پیک دوربینها بررسی شدند. برززا بعد از دیدن وضعیت اتاق یونگی، آشفته و نگران به سمت اتاق جان رفت. کسی آنجا نبود. ترس وجودش را فرا گدفت. با قدمهای لرزان وارد راهرو و سپس اتاق ییبو شد. اتاق او هم مانند اتاق جان تمیز بود. چشمش را در اتاق چرخاند. کوله ی کهنه ی پسر جوان را جایی ندید. او قطعا به همراه بادیگارد جوانش از خانه فرار کرده بود. در این فکر بود که با بررسی فیلمها حدسش تایید می شود اما با شنیدن توضیحات یکی از مامورین به قطب سرخ، همه ی امید او از بین رفت:"قربان... فیلمهای سه روز گذشته پاک شدن... معلوم نیست این مدت کیا رفت و آمد داشتن و چه اتفاقی افتاده"
مرد عصبانی دندان قروچه ای کرد. برززا از اتاق بیرون زد و به توضیحات مرد جوان گوش میداد. پیک از داخل اتاق یونگی داد زد:"بیاین اینجا..."
همگی به سمت اتاق رفتند. مرد به پوکه ی تیر جا مانده بر روی زمین اشاره کرد:"سعی کردن گاو صندوق رو باز کنن که موفق هم شدن..."

Your voice          صدای توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora