پارت دوم

341 89 113
                                    


"هی توتو، بیا... این جوجه چینیه اومده کارت داره..."
ییبو بی توجه نگاه های تمسخر آمیز پسران کنار بار، به دیوار روبرویی آن تکیه داد. دسته ی دوچرخه را در دستانش می فشرد و با نوک کفشش به زمین ضربه میزد.

پس از پنج دقیقه انتظار، پسری بلند قد با چشمان مشکی کشیده، سیگاری در دست بیرون آمد. با اخم به پسران لش و خمار کنار بار نگاه کرد. آنها با دیدن او خود را جمع کرده وارد بار شدند. توتو با دیدن ییبو لبخند زد، سیگار را زیر پایش له کرد و به سمت او رفت:"ببین کی اینجاست؟ چطوری خوش تیپ؟"

ییبو صاف ایستاد، دوچرخه را به دیوار تکیه داد. دو قدم به سمت مرد جوان که در حال نزدیک شدن به او بود برداشت. توتو پرسید:"صبح به این زودی اینجا چیکار میکنی؟"

مشت های گره شده شان را به هم زدند:"کار فوری پیش اومد... نمیخواستم مزاحمت شم..."
توتو خندید:"کی اینقدر بزرگ شدی جوجه؟ میدونی که دوس ندارم اینجا ببینمت... میگفتی خودمو می رسوندم"

ییبو سرش را پایین انداخت و شرمنده عذرخواهی کرد:"ببخش توتو... اما راستش میخوام جایی برم، تنهایی نمیشه... یعنی نیاز داشتم یکی همراهم باشه هوامو داشته باشه..."

مرد جوان متعجب ابروهایش را بالا برد:"اووو... مشکوک میزنی؟؟... هوم... صبر کن برم کار و بارو به بچه های بار گوشزد کنم... موتورمو بردارم و بیام..."
به سمت بار برگشت اما میانه ی راه متوقف شد:"راستی اون دوچرخه ی قراضه اتم بده، تا بزارمش انبار... خدای نکرده ندزدنش"
ییبو اخم کرد و مرد جوان از دیدن چهره ی پنبه ای و اخم آلود او با صدای بلند خندید.

 خدای نکرده ندزدنش" ییبو اخم کرد و مرد جوان از دیدن چهره ی پنبه ای و اخم آلود او با صدای بلند خندید

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

توتو

توتو پنج سال از ییبو بزرگتر بود، دوستی شان پنج سال قبل شروع شده بود. اوایل آگوست، در گرمای 40 درجه ی ظهر تابستان، ییبو عرق ریزان در حال عبور از خیابان های سنگ فرش و بدون سایه ی پالرمو به سمت خانه بود. هنگام عبور از سرازیری کوچه، صدای فریاد و زد و خوردی را در کوچه ای فرعی شنید. سه سیاه پوست که چهره شان به مهاجران آفریقایی میخورد در حال کتک زدن توتو بودند. ییبو وحشتزده به این صحنه خیره بود. با گره خوردن نگاه پر التماس مرد جوان به او، ناخواسته با دوچرخه اش مسیرش را به کوچه فرعی کج و کوله اش را به سمت مهاجمین پرت کرد. صدای زشت بوق دوچرخه اش را به صدا در آرود. آنها با شنیدن صدا و خوردن ضربه، هراسان عقب نشستند. مرد جوان قصد ییبو را همان ابتدای کوچه از چشمانش خواند. پس با عقب نشینی مهاجمین به سرعت خود را به پشت دوچرخه ی پسر جوان رساند. با سوار شدنش ییبو سرعت خود را بیشتر کرده با کمک گرفتن از سرازیری کوچه از جهت مخالف آن خارج شد و مهاجمین را پشت سر گذاشت. اولین چیزی که توتو به ییبو گفت را هنوز به یاد داشت:"این چه صدای نکبتیه که رو دوچرخه اته؟"
ییبو هم سریعا جواب داد:"جونتو مدیون همین صدای قراضه ای"
مرد جوان در حالیکه از درد آخ میگفت و نمی توانست با دهانی باز تر، بخندد، به لبخندی زیر لب اکتفا کرد:"خیلی حاضر جوابی بچه"

Your voice          صدای توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora