به سمت بندر پالرمو حرکت کردند. خانم و آقای وانگ در حال خارج کردن چمدان ها با کمک راننده از صندوق ماشین بودند که خانم وانگ از ییبو خواست تا به سمت سوپرمارکت بزرگ کنار بندر برود و برای سفر آبی چند ساعته شان، کمی خوراکی و آب بخرد. ییبو به سمت سوپرمارکت رفت. مشغول انتخاب خوراکی ها بود که صدای شلیک اسلحه و جیغ عده ای او را در جایش میخکوب کرد. بسته های خوراکی از دستانش افتاد. وسط سالن فروشگاه ایستاده و از پشت شیشه ی بزرگ و سراسری فروشگاه هاج و واج به بیرون خیره شد. مردم نگران در حال فرار بودند. تعدادی مرد با کلاه شاپویی، و اورکت های بلند با کلت های کمری روگر در دست در حال تیر اندازی به تعدادی دیگر بودند. ییبو قبلا مشابه این صحنه را در فیلمها دید. مشاهداتش از آن فاصله و موقعیت واضح نبود. مانند انسانهایی که در خواب راه می روند به یک نقطه خیره بود و به همان حالت به سمت بیرون فروشگاه می رفت. میانه راه مچ دستش کشیده شد. با این حرکت به سمت قفسه ها پرت شد. با دردی که در دستش حس کرد از خلسه بیرون آمد. با اخم به فرد ضارب نگاه کرد. او را شناخت:"تو...؟"
مرد جوان همانطور که به ورودی و خروجی فروشگاه خیره بود دستش را بر دهان ییبو گذاشت و به آرامی گفت:"هیسسس... آرومتر... توتو ازم خواست بیام اینجا"
ییبو هنوز گیج بود اما با شنیدن نام دوستش کمی آرام گرفت:"اینجا چه خبره؟"
برززا کتلت کمری مشابه به افراد بیرون فروشگاه در دستش داشت:"افراد ناوارا هستن ... بعید میدونم رد منو زده باشن... اما برای ترسوندن اینجان..."
ییبو ترسید:"برای ترسوندن کی؟"
برززا کلافه غرید:"اهه چقدر سوال میپرسی؟ نمیدونم... منم عین تو..."از حالت نشسته، نیم خیز شد:"آماده باش... وقتی میگم آماده یعنی حتی نیم ثانیه دیر کردنت باعث مرگت میشه... اونا الان به هر جنبنده ای تیر میزنن... پس بدون توقف پشتم بیا... فهمیدی؟"
ییبو قبل از حرکت گفت:"مامان بابام چی؟ اون بیرونن"
برززا با حالتی عجیب گفت:"شما اومدین دیدمتون... وقتیم داشتی خرید میکردی دیدم که اونا سوار کشتی شدن... نگران نباش... اوکی؟"ییبو چاره ای جز قبول کردن حرف او نداشت. با هم با قدمهای کوتاه اما تند پیش می رفتند. برززا به آرامی به ییبو که با فاصله ی کمی از پشت او می آمد گفت:"به هیچ جا نگاه نکن... سرتو به عقب برنگردون... فقططط جلو..."
پسر جوان ساکت بود. در سکوت پشت سر برززا حرکت می کرد تا به اسکله رسیدند. در انتهای اسکله، تعدادی از همان افراد ایستاده بودند. برززا از پشت یکی از کانتر های باری در حال دید زدن در میان قایق ها و کشتی های کنار اسکله بود. ییبو لحظه ای برگشت با دیدن دو زن و مرد که بر روی زمین افتاده و از یکیشان خون بر زمین جاری بود، شوکه شد. از همان فاصله ی نه چندان دور، لباس آن دو برایش آشنا بودند. موهای بافته زن که به سادگی بالای سرش جمع شده بود. ساعت مچی مرد که شیشه اش شکسته و خرد شده، همه و همه ییبو رو به این باور رساند که آنها پدر و مادر او هستند. این یک کابوس بود. بی اراده به سمت آنها رفت. برززا با حس سرمای پشت سرش از خالی بودن جای ییبو، لحظه ای کوتاه به عقب نگاه کرد. پسر جوان بی خیال این میدان جنگ سست و آهسته به سمت پدر و مادرش می رفت. او نباید به عقب بر میگشت این قانون شماره یک برززا بود. ترسان و نگران همانطور که اطرافش را می پایید به سمت ییبو رفت تا او را بگیرد. اما در این کابوس نیز، بررزا دستش به او نمی رسید یا هر بار در کئتاهترین فاصله دستش می لغزید. وقتی متوجه شد که مردان کلاه شاپویی انتهای اسکله ییبو و او را دیدند. تردید نکرد. با یک حرکت خودش را به ییبو که حالا بالای سر مادرش بود رساند. دستش را گرفت تا او را ببرد اما پسر جوان تقلا میرد تا همانجا بماند. برززا در یک حرکت مقابل ییبو نشست. گردنبند مادر ییبو را از گردنش کشید و در دستان او گذاشت:"اینو یادگار نگهدار.... بدون اونا به خاطر نجات جون تو مردن... پس پاشو بریم او لعنتی ها دارن میان..."
YOU ARE READING
Your voice صدای تو
Action-میدونی قبل از آشنایی با تو بزرگترین ترسم چی بود؟ +نه!! چی بود؟ -اینقدر موسیقی برام مهم بود که به مامان و بابا گفته بودم اگه مردم حتما یه اسپیکر با انرژی خورشیدی رو قبرم بزارن تا همیشه ازش موسیقی پخش باشه... فرقیم نمیکرد چه موزیکی باشه، بدون موزیک ا...