پارت چهل و یکم

74 29 8
                                    



یاکوزا بی حوصله بدون نگاه کردن به لوچانو گفت:"از مقدمه چینی خوشم نمیاد... همیشه دوست دارم حرف آخر رو اول بشنوم... بگو"
لوچانو از جایش بلند شد و به سمت او رفت. مقابلش ایستاد. وقتی یوکو به چشمان او خیره شد، لوچانو گفت:"میخوام دختره با من بیاد و پسره با تو... نظرت چیه؟"
سکوت کوتاهی برقرار شد. با قهقهه بلند یاکوزای جوان، سکوت اتاق شکست. لوچانو ترسیده بود اما ترسش را پشت نگاه های خیره و برزخیش پنهان کرد.

خنده های بلند یوکو تبدیل به تک خنده های کوتاه شد:"خب؟ کی اینو بهت گفته که میتونی برای من تعیین تکلیف کنی؟"

لوچانو آب دهانش را به سختی قورت داد. قبل از آمدن این رویه را پیشبینی کرده بود اما حال خودش در این موقعیت را نه.

اخم کرد. دستش به سمت کمری شلوارش رفت. صدای یوکو را شنید:"میدونی اونم یکی از آداب ماست که به روت نیاریم یه کلت کوچولو جاساز کردی..."

از روی کاناپه بلند شد. در حال خالی کردن پیپش بود. حالا لوچانو به وضوح تمسخر را در چهره ی رییس جوان میدید. یوکو در حال کلنجار رفتن با پیپش قدم به قدم به او نزدیکتر شد. وقتی به دو قدمی او رسید، ایستاد. سرش را بالا آورد:"میدونم رو در رو شدن با من برات ترسناک بوده و حق داری اون کلت رو با خودت بیاری... اما چرا حس میکنم بیشتر ترست و آمادگی قبلیت برای درخواست بی جایی بوده که داشتی؟؟ تو خودت میدونی چرت گفتی نه؟"
لوچانو فکش منقبض شده و دندانهایش را بر هم می سایید. کسی تا به حال با او اینطور حرف نزده بود. پوزخند یوکو عمیق تر شد:"جیلی با من میاد و جان هم به دنبال تنها فرد خانواده اش که خواهرشه میاد... تو میتونی به ناوارا بگی وارثی پیدا نکردی... اونا نیازی به ثروت ناچیز ناوارا ندارن... همونطور که همه ی این سالها نداشتن"
لوچانو با دور شدن یوکو زبانش باز شد:"تو حق توهین به ما رو نداری... برای من مهم نیست کی هستی پس بهتره حد خودتو حفظ کنی..."

یوکو پشت به او ایستاده بود. سرش را تکان داد و گفت:"فکر کنم جوابتو گرفتی... حرفی برای گفتن نمونده و حالا میتونی بری سیسیلی..."
لوچانو عصبانی با گامهای بلند و مشتهایی گره شده از اتاق بیرون رفت. ساعت هنوز چهار نشده، اما خواب از چشمان یوکو پریده بود. شقیقه هایش نبض میزد.

درد در تمام سرش پیچیده بود. کمی بعد از رفتن لوچانو در اتاق قدم رو کرد. بالاخره طاقت نیاورد و از نگرانی اقدام بعدی سیسیلی ها به همراه نیروهایش به سمت خانه ی نلی رفتند.

*****

جان با صدای خروس همسایه بیدار شد. کمی در جایش تکان خورد اما دست راستش سنگین تر از همیشه بود. چشمان خسته اش را کمی مالاند. جیلی را خوابیده بر روی بازویش دید. لبخندی به چهره ی زیبای خواهرش زد.

Your voice          صدای توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora