پارت سی و پنجم

89 31 12
                                    

با بسته شدن در، صدای رگباری تیراندازی ها شروع شد.

یونگی برگشته بود. خبر برگشت یونگی به زودی همه جا پخش میشد اما قبل از آن، ژنرال جوان چند تسویه حساب دیگر داشت.

در میان لیستی که پیک برای او فرستاده بود، نام چند سیاستمدار، پلیس و تاجر فاسد به چشم می خورد. یونگی خوب آنها را به یاد می آورد. کفتارهایی که برای گسترش قدرت و پول خود روزی به دست و پای او افتاده بودند و حالا با نبود شیر در جنگل، زیاده خواهی هایشان رو شده بود.

به پیشنهاد ایئودو روش ترور یاکوزایی، به سبک سیسیلی ها باید بعد از نیم قرن اجرا می شد. این هشداری بزرگ به همه ی افراد منفعت طلب بود. آنهایی که باید میفهمیدند، بی شک می فهمیدند.

ترور در خیابان با چاقو، و برخی با سلاح گرم. این روش اتحاد یاکوزا، سیسیلی ها و ثلاثی ها را نمایان تر میکرد.

*****

خورشید دیگر در میانه ی آسمان نبود و عقربه های ساعت عدد دو را نشان می دادند. جیلی، جان، سالواتور، ییبو، یوکو به همراه چنگ و تعدادی از کار آموزان شرکت، به تابوت نلی که در قبر گذاشته می شد، خیره شدند.

بعد از غوغای سه ساعت قبل رییس سیسیلی، لوچانو ترجیح داد از فاصله ای دور، شاهد وداع نوادگان ناوارو با مادرشان باشد. حضور رییس معروف یاکوزایی یاماگوچی در قالب اسم مستعار یوکو ساتو، برای لوچانو، عجیب نبود. او از همان شب که مرد جوان را در بدرقه ی جیلی در پکن دید به هویتش شک کرد. او قبل از سفر به پکن، اطلاعات همه ی روسا و افراد معروف درگیر با کمربند قاچاق ماکائو را دیده و مطالعه کرده بود.

اما باور نزدیکی این فرد به جان و تردد عادی و بی محابایش در پکن بدون هیچ اسکورتی، برایش سخت بود. قبلا بارها داستان عاشقانه ی دلدادگی عموزاده اش با دختر یاکوزای معروف را شنیده بود اما حالا حضور یکی از وارثان بزرگش را به چشم میدید. بیرون خوردرو به بدنه ی سرد آن لم داد، در حال کشیدن سیگارش بود. با نوک کفش ورنی خود، علفهای نیمه جان و زرد روی زمین را به بازی گرفته و کام های عمیقی از سیگارش می گرفت.

لبه های کلاه دیدش را به همان نقطه از زمین محدود کرده بود. با دیدن یک جفت کفش سیاه زنانه، متعجب سرش را بالا آورد. جیلی رنگ پریده و سیاهپوش مقابلش ایستاده بود. لوچانو شوکه به او خیره شد. گورکن ها در حال ریختن خاک بر روی تابوت نلی بودند.

لوچانو چند ثانیه نگاهش را به آنجا داد. ییبو، جان و یوکو نگاهش به سمت آنها بود. مرد سیسیلی لبخندی کج بر لبش نشست، کنجکاو پرسید:"شما نمیخواین مراسمتونو تمومش کنین؟"
جیلی نگاهش غمگینش را به آسمان دوخت:"ترجیح میدم شاهد دور شدن مادر زیبام به دست خاک نباشم... اینطوری باورم میشه که هنوز زنده است یا قرار نیست بدن گرم و خوش عطرش، درگیر موجودات وحشی زیر خاک بشه..."
لوچانو قدمی به جلو برداشت. فاصله ی او با جیلی دو کف دست بود. حالا دختر جوان سرش پایین بود. موهای بافته و خوشرنگش، در لباس سیاه و بر پوست سفید او زیباییش را دو چندان کرده بود. لوچانو از تپش های بیقرار قلبش فهمیده بود که کم کم به او علاقمند می شود. اما او بر خلاف لیجو، پسر ناوارا، قرار نبود عشق را بر جایگاهی که همیشه آرزویش بود، ترجیح بدهد.

به آرامی زمزمه کرد:"اما خیلی ها منتظرتونن... "
جیلی منظورش را فهمید اما به عقب برنگشت تا نگاه کند:"میدونم... "
لوچانو لبخندش عمیقتر شد. جیلی سرش را بالا آورد و به مرد بلند قد نگاه کرد:"شما چرا اینجایین؟مادروم میشناختین؟"
لوچانو محو در گرداب سیاه چشمان دخترک سکوت کرد. تماس چسمی آنها را بعد از سی ثانیه، جیلی قطع کرد:"اول خونه ای که برادرم هم بود دیدمتون... بعد تو قطار... بعد بیمارستان... امروز جلوی در خونه و اینجا... شما کی هستین؟"
لوچانو دوباره زمزمه وار پرسید:"شما چی فکر میکنین؟ دوست دارین کی باشم؟"
جیلی اخم کرد:"یعنی چی؟"
-" با ندونستنش چیز خاصیو از دست ندادی دخترم"
مرد سیسیلی با شنیدن صدای سالواتور، دو قدم از جیلی فاصله گرفت. به مرد میانسال زل زد. آنها جنس نگاه یکدیگر را می شناختند.

سالواتور به سمت دخترش رفت و دستش را بر شانه ی او گذاشته، به سمت مراسم هدایتش کرد. لوچانو فیلتر سیگارش را بر روی علف های خشک انداخت و با نوک کفش فشارش داد تا خاموش شود. دستانش را در جیب پالتوی بلندش فرو برد و پوزخندزنان به آن دو که تنها چند قدم بیشتر دور نشده بودند گفت:" بستگی داره او نا گفته چقدر خاص باشه... مگه نه؟ اینکه درباره ی پدر واقعیش باشه یا ناپدریش..."

هر دو ایستادند. نگاه شوکه ی جیلی بر روی پدرش بود. سالواتور عصبی به سمت لوچانو چرخید. محافظین مرد سیسیلی بین آن دو قرار گرفتند و نگذاشتند سالواتور به لوچانو نزدیک شود. صدای فریادهای از روی خشم مرد میانسال، توجه همه را از مراسم به سمت آنها جلب کرد:"توی حرومزاده... فکر کردی کی هستی ها؟ شما حرومیها هم دوستمو ازم گرفتین هم عشقمو... اما دیگه نمیذارم ... تموم شد... فهمیدی؟"
از میان همه ی حاضرین فقط ییبو و جان زبان مرد را می فهمیدند. جان اخم کنان و عصبی با گامهایی بلند به سمت آنها رفت. لوچانو به محافظینش اشاره کرد تا عقب بکشند. جان مستقیم به سمت لوچانو رفت و یقه ی او را میان دستانش گرفت. مرد سیسیلی همچنان لبخندش را بر لبش حفظ کرده و خیره به چشمان عصبی جان بود.

جان غرید:"توی حرومی چرا ولمون نمیکنی؟ چی میخوای از جون ما؟ هااااا؟؟؟؟"
لوچانو دو دستش را بر دستان جان گذاشت:"من خودتونو میخوام"
جان عصبی تر غرید:"چی زر زدی؟"
لوچانو آرام و شمرده گفت:"خودتونو میخوام عموزاده"
دستان جان شل شد و مرد سیسیلی را رها کرد. یک قدم به عقب برداشت. به سمت سالواتور چرخید و سوالی نگاهش کرد. لوچانو گفت:"به اون نگاه نکن، اون قرار نیست چیزی بهت بگه... امامن میگم... قبل مرگ مادرت هم ملاقاتش کردم... اون میدونست یه روز این اتفاق میفته..."
به سمت جان رفت و کنارش ایستاد. چرخید و نگاهش را به چشمانش دوخت. دیگر از آن لبخند نشانی نبود و جدیت جای آن را گرفته بود:"من اومدم اینجا... به این کشور تا شما رو پیش پدربزرگ و خانواده ی اصلیتون ببرم... به ایتالیا... اونا اونجا منتظر شمان..."
به سمت سالواتور چرخید و گفت:"درست نمیگم سالواتور؟! اگه دروغ میگم بگو..."
مرد میانسال با شانه ای خمیده و سری پایین افتاده سکوت کرده بود. همه منتظر پاسخی از سمتش بودند اما او بدون گفتن هیچ حرفی از آنها دور و از قبرستان خارج شد.

دو نفر ناظر این گفتگو بودند که یکی از آنها همه ی حرفها را شنیده و فهمیده بود. یوکو به سردی به لوچانو خیره بود و ییبو وحشتزده به وارثان اصلی مافیای پالرمو نگاه میکرد. مافیایی که به راحتی آب خوردن جان عزیزانش را به خاطر درگیری خانوادگی گرفته بودند.

ییبو درگیر کابوسی بی انتها شده بود. بدون اینکه کسی بفهمد به آرامی عقب گرد کرد و از آنها دور شد. او نمی توانست به کسی اعتماد کند. حالا تنهای تنها شده بود.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now