پارت بیست و نهم

101 39 10
                                    

"زودتر به دکتر خبر بدید بیاد..."

پرستار دوان دوان از اتاق خارج شد. تعدادی پرستار و پزشک بالای سر بیمار جمع شده و در تلاش برای احیای او بودند.

جیلی دو دستش را بر دهانش گذاشته و خیره به جسم ضعیف مادرش اشک میریخت. سالواتور دختر جوان را در آغوش کشیده به عشق از دست رفته اش نگاه میکرد.

با آمدن پزشک اصلی و تقلاهای او، چند دقیقه بعد، دستیار پزشک با نگاه به ساعت مچی اش اعلام کرد:"زمان فوت خانم شیائو نلی: ساعت 12:30 ظهر، روحشون در آرامش باشه... متاسفیم"

پزشک جوان ملحفه ی سفید رو بر روی زن فوت شه کشید. نگاهش غمگینش را به پدر و دختر منتظر داد و در سکوت با اشاره به پرستاران و دیگر همکارانش از اتاق خارج شد.

جیلی دیگر دلیلی برای پنهان کردن درد و غمش نداشت. دستش را از روی دهانش برداشت به سمت تخت مادرش رفت و با کنار زدن ملحفه و در آغوش کشیدن بدن بی جان او با صدای بلند شروع به گریستن کرد. هق هق های سالواتور با صدای ضجه های دخترش در هم آمیخت.

برای مرد میانسال نه تنها عشقش که همه ی سرزمینش از دست رفته بود.

*****

ییبو عاشق موتورسواری بود اما لایی کشیدن وحشتناک و سریع جان در بزرگراه از میان خودروهای گوناگون خال او را بد میکرد. ییبو محکم به او چسبیده و دستانش را دور شکم جان حلقه کرده بود. جان از آینه ی موتور پشت سرشان را بررسی میکرد. اینکه کسی آنها را تعقیب نکرده، عجیب بود.

با دیدن فرعی در بزرگراه، مسیرش را به همان سمت منحرف کرد. از باریکه ی خاکی پایین رفت و زیر پل بزرگی متوقف شد. کمی نفس گرفت. به جلو خم شد و درستان حلقه شده ی ییبو را از دور کمر خود باز کرد. از موتور پایین آمد:"پیاده شو"
نگاه ییبو پرسشی بود. جان به گوشه ای رفت و نشست:" یکم باید اینجا بمونیم تا ببینم کجا میتونیم بریم"
ییبو به سمت رفت:"بگو... بگو اینجا چه خبره؟ هیونگم کجاست؟ تو چی میدونی؟"
جان به نقطه ای خیره شد:"نمیدونم... واقعا نمیدونم"
ییبو نگران داد زد:"نمیدونی؟ پس بل رو از کجا میدونستی؟ پس... پس چرا گفتی باید فرار کنیم؟ ها؟"
جان جوابی نداد. ییبو به او نزدیک شد و بالا سرش ایستاد. با صدایی بلندتر از قبل داد زد:"با توام... میگممم یونگی..."

هنوز حرفش تمام نشد که جان از جایش بلند شد و با گرفتن یقه ی پسر کوچکتر او را به دیوار کوبید و غرید:"میگم نمیدونم... "

چشمان پسر کوچکتر ترسیده و اشکی شده بود. جان متوجه ی اشتباه خود شد. دستش را کشید و او را رها کرد. برای نشان ندادن حس پشیمان خود رویش را برگرداند:"دیشب... اتفاقی شنیدم... بل با یکی حرف میزد... حدس زدم قرار نیست اتفاق خوبی بیفته..."

Your voice          صدای توTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang