پارت شانزدهم

180 66 71
                                    


یونگی به نزدیک خودرو رسید، برگشت و به قطب سرخ دستور داد:" طبق روال همیشگی عکس خانوم چنگ و مشاورشو برای همه ی گروه ها بفرستین... در ضمن پاکسازی منطقه ببرهای سفید رو شروع کنین... "

با دستور صریح ژنرال، قطب سرخ تعظیمی کرده، دستورات را به نماینده اش محول کرد. روند کار همیشه از گذشته اینطور بود. افراد باقیمانده از گروهی که رییسشان کشته شده یا مرده بود، مانند سربازان زخمی و بی ارباب می شدند که به دلیل نداشتن هدف و نبود ناظر به دیگر گروه ها شبیخون می زدند. این افراد اگرچه در ابتدا کم و محدودند اما کم کم بیشتر و بزرگتر می شدند. آنها مانند به هم ریختن یک دومینو از ابتدا بی نظمی ایجاد میکردند. به همین دلیل یا باید به خدمت گروه های دیگر در می آمدند یا کشته و حذف می شدند. آنها با عضویت و قسم وفاداری در گروه های زیرین ثلاثی به بسیاری از مسایل آنها پی می برند، خروجشان از این گروه به معنای خیانت و حکمش برابر با اعدام بود. در میان صدای گلوله، ثلاثی ها و سیسیلی ها سوار بر خودرو شده به سمت منطقه ای که ییبو زندانی بود، حرکت کردند.

در طول راه، به مسلسل و اسلحه مجهز شدند. برززا خیره به مهارت یونگی و لوچانو بود که چگونه به تندی تیرها را جاساز کرده و اسلحه ها را در دستانشان سبک و سنگین می کنند.

دو نفر از افراد ببرهای سفید که قول همراهی به ثلاثی ها را داده بودند با رسیدن به منطقه، با گفتن حرف رمز به راحتی وارد سوله ی ببرهای سفید شدند. با باز شدن در سه ون حمایتی، مردان مسلسل به دست تیراندازی ها را شروع کردند.

زودتر از چیزی که پیشبینی می شد کار آنها یه سره شد. تعدادی تسلیم شده و همکاری کردند و تعدادی دیگر به تیر مستقیم، سیسیلی ها، یونگی و قطب سرخ کشته شدند.

با هدایت یکی از همان افراد تسلیم شده ی ببر سفید، جای ییبو مشخص شد. در انتهای سوله.

یونگی دوان دوان به سمت اتاقکی که اشاره شد، رفت. در به سادگی باز شد. مردی جوان اسلحه را بر سر ییبو گرفته بود. ییبو چشم و دستانش بسته، دو زانو پشت به او بر زمین نشسته، ترسان گوشش را به سمت صداها می چرخاند. یونگی نگاهی به برادر کوچکش انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد. قصد داشت جلوتر برود. مرد فریاد زد:"جلو نیا... بهت میگم جلو نیا"
گستاخی چشمان ژنرال ترس نداشته اش را فریاد می زد. مرد بدون هشدار تیری کنار پای ییبو زد که حاصلش فریاد وزمین خوردن او بود.

با همان قدرت صدا، فریاد زد:"اسلحه اتو بنداز و زانو بزن"

یونگی در سکوت اطاعت کرد. چشمانش خیره به پسر جوان و ترسیده بود. دهانش قفل شده و قدرت تکلم نداشت.

مرد غرید:"من میشناسمت... تو..."

صدای تیر، دهان مرد را بست. لوچانو وارد اتاق شده و بدون لحظه ای تردید پیشانی مرد را نشانه گرفت. با مردن مرد گروگانگیر، راز یونگی محفوظ ماند.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now