پارت چهل و هفتم

87 30 7
                                    

یونگی خونسرد به راهش ادامه داد. لوچانو جیلی را بیشتر به خودش چسباند:"بهت اخطار میدم نزدیک نیای"
یونگی لبخند معروفش را تحویل او داد:"وگرنه چی؟"
لوچانو میدانست باخته و برگی برا رو کردن ندارد. با هر قدم نزدیک شدن یونگی به او، آشفته تر میشد. نگاهش را به پشت سر یونگی رساند.

آن افراد بهترین هدف برای متوقف کردن ژنرال بودند. با حرکتی سریع سر کلتش را به سمت آنها گرفت و با صدای بلند تیراندازیش، همه را مجبور به سکوتی نفس گیر کرد.

یونگی وحشتزده سرش را به پشتش گرداند. با دیدن برززای نالان نفس راحتی کشید. ییبو به سمت برززا خم شده و نگران با او حرف میزد.

با صدای درگیری توجهش دوباره به سمت سیسیلی ها جلب شد. اگرچه لوچانو با آن تیراندازی برای لحظه ای ژنرال را متوقف کرد اما همان موفقیت لحظه ای بعد به ضرر او برگشت.

یوکو ساتو برخلاف دیگران از حرکت سیسیلی غافلگیر نشد و در همان لحظه ی کوتاه به آنها حمله ور شد. ژنرال زمانی به آن درگیری نگاه کرد که لوچانو خلع سلاح شده، با دهانی خون آلود مقابل یوکو ساتو زانو زده بود.

سرعت عمل افسانه ای یاکوزاها حقیقت داشت و حالا همه ی آنها آن را به چشم خودشان می دیدند. با دستگیری و خلع سلاح سیسیلی ها، ژنرال خودش را به یوکو رساند. یوکو عصبی به مرد خندان زانو زده ی مقابلش نگاه میکرد.

جان بالاخره به خواهرش رسید. جیلی لرزان و خسته را در آغوشش گرفت:"جیلییی... خوبی؟ خوای من این چه سوال احمقانه ایه که میپرسم... معلومه خوب نیستی..."
یوکو نگاهش بر روی آن خواهر و برادر بود. لوچانو پوزخند صداداری زد:"اون به تو حتی به چشم یه آدم هم نگاه نمیکنه... اووو چقدر بد..."
یوکوساتو، پشت کلت را بر دهان او کوبید:"خفه شو آشغال حرومی... خفه شو"
داد بلند یاکوزا در آن مکان پیچید. لوچانو از درد به خودش میپیچید اما دوباره بر روی زانوهایش نشست و با همان لبخند مسخره نالید:"تو نمیتونی واقعیتو عوض کنی مردک خودشیفته..."

ژنرال کمی خم و با لوچانو چشم در چشم شد:"زیاده خواهی تو مثل پدرت زیاده... پدرت هم با حذف پسر ناوارا و نزدیکترین هاش سعی داشت قدرت خانواده ی ناوارا رو تو دستش بگیره... چون خودش عرضه اشو نداشت از تو استفاده کرد... لجن و کثافت تو خونته احمق... اگه بشنوم تو باباتو کشتی یا برعکس!! بازهم برام عجیب نیست... در این حد با خوی حیوونی شماها آشنام..."
چشمان لوچانو از خشم سرخ شده بود اما سعی میکرد عصبانیتش را پشت لبخندهای هیستریکش پنهان کند:"درسته... ما لجن و حرومی... تو چی؟ تو چی داری بگی؟؟ هر کی اینجاست کثافته... پس سعی نکن خودتو از ما جدا کنی..."
ژنرال پوزخند زد:"اما من سعی دارم تو رو از این جمع و خودمون جدا کنم..."
یونگی صاف ایستاد. کلت یاکوزا را از او گرفت. لوله ی کلت را بر پیشانی لوچانو گذاشت. اولین حرکت فقط صدای تیکی کوتاه بود.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now