پا روی پا انداخت و به جان اشاره کرد تا به سوالش جواب دهد. جان پیش از این، همیشه نقش رییس را داشت و بازخواست نمی شد. لب پایینش را گزید تا کمی بر اعصابش مسلط شود. پس از چند ثانیه نفسش را بیرون داد. دستانش را که زیر میز بر روی پایش قرار داشتند مشت کرد و خیره به چشمان یونگی گفت:"من متاسفم قربان... نمیدونم منتظر شنیدن چه جوابی از من هستین.. من دیدم در اتاقش بازه، فکر کردم بیداره.. رفتم اتاقش و فهمیدم خوابیدم.. همون زمان شما اومدین.."
یونگی با دست راست گوشه ی چشمانش را فشرد :"دوباره می پرسم جان... تمام دیروز که من نبودم کجا بودی؟"
آخر جمله اش را فریاد زد. جان کمی در جایش تکان خورد اما با اخمی محسوس و صورتی برافروخته به یونگی نگاه میکرد:"من متاسفم.. زمان از دستم در رفت"
این جواب صادقانه ی او سکوت را برای دقایقی در آنجا حاکم کرد. همه ی خدمه ترسیده بودند. یونگی با همه ی مهربانیش مردی مدیر و جدی بود. به سادگی از کوتاهی ها نمیگذشت. از جایش برخاست و به سمت جان رفت. مقابل او کمی خم شد و در فاصله ی دو وجبی صورت او گفت:"من قبلا هشدار دادم خط قرمزم ییبوئه.. نگفتم؟"قبل از این که بادیگارد جوان پاسخی بدهد، صدایی گفت:"هیونگ؟ میشه بگی اینجا چه خبره؟"
یونگی با شنیدن صدای ییبو تمام قد ایستاد:"بوبو.. بالاخره بیدار شدی؟"
ییبو با موهایی نامرتب و چهره ای پف کرده به سمت آنها رفت. یونگی به سمت کتش که بر روی صندلی گذاشته بود رفت:"بوبو بشین صبحونه اتو بخور.. من یکم کار دارم باید زودتر برم.. جان دیگه از امروز بادیگاردت نیس"ییبو شوکه در جایش ایستاد:"چی؟ چرا؟"
گره دستان جان بیشتر شده بود. او هرگز به کسی التماس نکرد اما به خاطر شرایط مالی سخت و پیچیده ی شرکت این قرارداد را قبول کرد. خوب به یاد داشت که دوستانش پس از شنیدن قیمت قرارداد چقدر خوشحال شده بودند و جشن گرفتند. همه ی این شرایط سخت را به جان خرید تا نور امیدی برای آنها باشد. از جایش بلند شد با سری افکنده گفت:"قربان یه فرصت دیگه بهم بدین"
یونگی با عصبانیت به سمت او چرخید و همانطور که صدایش بالاتر میرفت به او نزدیک می شد:"یه فرصت.. هی یه فرصت دیگه... چقدر دیگه"ییبو خودش را جلوی جان انداخت. دستانش را مقابل یونگی باز کرد:"هیونگ.. گوش کن"
یونگی متعجب ایستاد:"تو...ت..."
گوشه ی کتش را از روی عصبانیت به پایین کشید. چشمان خشمگینش را از ییبو به سمت جان گرفت:"به خاطر بوبو بهت یه فرصت میدم.. خرابش نکن" از خانه با گامهایی بلند خارج شد.
ییبو پس از خروج یونگی از خانه به سمت جان چرخید. بادیگارد عصبانی غرید:"به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟"
ییبو که منتظر این واکنش از او نبود من من کنان گفت:"من.. خب.."
جان سینه به سینه ی او ایستاد. یقه اش را چسبید:"ببین بچه.. من باید مواظبت باشم نه تو.. پس واسه من دل نسوزون و سینه سپر نکن.. حاضر بودم برم تا اینکه توی سوسول نیم وجبی وساطتمو کنی"
YOU ARE READING
Your voice صدای تو
Action-میدونی قبل از آشنایی با تو بزرگترین ترسم چی بود؟ +نه!! چی بود؟ -اینقدر موسیقی برام مهم بود که به مامان و بابا گفته بودم اگه مردم حتما یه اسپیکر با انرژی خورشیدی رو قبرم بزارن تا همیشه ازش موسیقی پخش باشه... فرقیم نمیکرد چه موزیکی باشه، بدون موزیک ا...