پارت چهلم

86 31 8
                                    


ییبو هتل و خاطراتش را به خوبی به یاد داشت. با جان در این شهر آشنا شد. ییبو در نقطه ای از زندگیش ایستاده بود که برای رفتن و نرفتن، ماندن و نماندن در قلبش در حال جنگیدن بود. جنگ درونی او سنگین تر از جدال گروه های مافیایی مقابل چشمانش بود. او حالا می دانست هر بار رفتنش آسیب بیشتری به اطرافیانش می رساند و جز صبر کار دیگری نمی تواند بکند. بر روی تخت دراز کشید و با فکر به آینده و تصمیماتش به خواب رفت.

با صدای آرام چرخیدن دستگیره ی در آشفته از خواب پرید و بر روی تخت نشست. اتفاقات اخیر ترس آرام شده اش را دوباره بیدار و او را بی قرارتر از قبل کرده بود. یونگی به آرامی به تخت نزدیک شد:"منم ییبو... چی شده؟ بیدارت کردم؟"
صدای آشنای یونگی، ییبو را آرام کرد:"نه... یعنی آره... اما تقصیر تو نیست... کلا... من..."
یونگی لبخند زد و لبه ی تخت نشست:"باز کابوسات برگشتن؟"
ییبو ساکت بود. سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتانش شد. یونگی پست به ییبو لبه ی تخت پا روی پا انداخت و گفت:"نگران نباش... نمیذارم کابوسات ادامه دار شن..."
ییبو سر را بالا آورد و به نیمرخ یونگی زیر نور چراغ خواب زرد اتاق خیره ماند. چیزی نگفت و نپرسید اما ژنرال نگاه خیره همراه با اخم او را حس کرد:"میکم دیگه صبر کنی باهم میریم پالرمو..."
دهان ییبو از این خبر نیمه باز ماند. سر یونگی به سمتش چرخید. دو دستش را پشتش بر روی تخت ستون کرد و کمی به سمت ییبو خم شد:"نظرت چیه؟ خوبه؟"
پسر جوان ساکت همچنان ساکت بود.

ژنرال کمی به او خیره ماند. در چهره ی او توانست جواب سوالش را بگیرد.

از جایش بلند شد. جلیقه ی رویی لباسش و بعد کراواتش را در آورد و سه دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد.

روی تخت رفت و نزدیک به ییبوی نشسته دراز کشید. ییبو به حرکات او خیره بود. یونگی یک دستش را زیر سرش گذاشت و با دست دیگرش به کنارش اشاره کرد. ییبو منظورش را فهمید. دراز کشید و سرش را بر روی همان دست یونگی که حالا پایین بالشتش قرار داشت، گذاشت.

ژنرال لبخند زد و پسر جوان را در آغوش کشید. در این دنیای سیاه و غیر قابل اعتماد ییبو تنها روشنی و تکیه گاه ژنرال بود، بدون اینکه خودش این را بداند.

******

جان نیمه های شب به خانه رسید. در قدیمی فلزی را به با صدایی گوشخراش باز کرد. وارد خانه شد و به اتاقهای تاریک خانه نگاهی انداخت. از زیر در اتاق جیلی نور کمی معلوم بود. به سمت اتاق خواهرش رفت. در را آرام باز کرد. جثه ی ظریف جیلی زیر پتو پنهان شده و کمی می لرزید. جان این حالت خواهرش را می شناخت. او در حال گریستن بود. جان به سمت تختش رفت و از روی پتو او را کمی تکان داد:"جیلی؟ خوبی؟"

دختر جوان با صدایی گرفته از زیر پتو نالید:"ننننهههه"
جان هنوز خیره به حجم گوله شده در زیر پتو بود که با پرش دختر جوان در آغوشش یکه خورد. جیلی دستانش را محکم دور گردن برادرش حلقه و شروع به گریه کرد. دیگر دلیلی برای خفه کردن صدایش نداشت:"سالواتور... اونم... جان... من خیلی تنهام... خواهش میکنم تنها نذار..."
دل مرد جوان برای خواهر دردانه اش به درد آمد. به آرامی چرخید و بر روی صندلی کنار تخت نشست. خواهرش همچنان به آغوشش چسبیده بود:"کی گفته تنها شدی؟ کی گفته تنهات میذارم؟؟ تو همه ی دارایی منی... چطوری بذارمت و برم؟! هر جا بری و باشی منم همونجام"

Your voice          صدای توDove le storie prendono vita. Scoprilo ora