پارت بیست و‌ ششم

157 43 24
                                    

"قربان... ما تا بیمارستان ملی ووهان تونستیم تعقیبشون می کنیم..."
لوچانو در اتاق هتل روی مبل نشسته، لیوان ویسکی را بین دو انگشتش گرفته، تکان می داد:"خب؟ "
مرد ادامه داد:"بیماری برای دو ماه گذشته تو این بیمارستان بستری شده به اسم نل رینیا ، مادر خانمی هستن که شما دستور تعقیبشونو دادین... بیماریشون سرطان خونه و شیمی درمانی میشن... همسرشونم غالبا اینجان..."
لوچانو پاهایش را روی میز گذاشت:"اسمش شوهرش چیه؟"
مرد گفت:"یک لحظه قربان"
اسم پچ پچ از پشت خط شنیده می شد:"قربان... اسمش سالواتور رینیاس... زاده ی پالرمو... عکسشونو همین الان مامورها گرفتن... میفرستم براتون..."
لوچانو تماس را قطع کرد. با صدای گوشی پیام ارسال شده را باز کرد. تصویر مرد اگرچه کمی تار و چهره اش پیر بود، اما قابل شناسایی بود. او همان پسر جوان و خندان در کنار عکس چهار نفره ی لیجو، نلی و آلبرتو بود. لوچانو به مقصدش رسیده بود.
*** ****
وارد عمارت شد و موتورش را گوشه ای پارک کرد. نگاه دیگه ای به کادوها انداخت و خندان وارد خانه شد. قبل از رفتن به طبقه ی بالا، بل او را صدا کرد:"جان؟"
بادیگارد جوان به سمت صدا چرخید:"بله؟"
بل به سمت او رفت و در فاصله ای نزدیک به او به آرامی گفت:"برای پس فردا من همه چی رو آماده میکنم... اما شما باید سر ییبو رو گرم کنین تا راحت تر بتونم این کارو بکنیم..."
جان قصد داشت اجازه ی این کار را بگیرد اما حالا کارش راحت تر شده بود، بدون مخالفتی سرش را تکان داد:"ییبو کجاست؟"
بل گفت:"بعد از رفتنت دنبالت گشت، گفتم برای کاری بیرون رفتی... خودش به سالن رفته و در حال تمرینه"
جان تشکر کرد. به سمت اتاقش در طبقه ی بالا رفت. هدیه ها را زیر تختش گذاشت. لباسش را عوض کرده به سمت سالن رفت.
ییبو در حال مشت زدن به کیسه بوکس انهتهای سالن بود.
جان متعجب جلو رفت:"کی بهت گفته هنوز هیچی نشده بری سراغ کیسه بوکس؟"
ییبو اخمی کرد:"هیشکی... تو فیلما دیدم... او الات یه آدم ناقص و آسیب پذیری....نکنه تو میخوای با اون دستت بهم یاد بدی؟"
جان سرش را تکان داد و وسط سالن رفت:"بیا اینجا..."
با دیدن نگاه خیره ی ییبو گفت:"بچه جون... این اولین بارم نیس  که آسیب دیدم... این گچم الکی بسته... شلوغش کرده..."
ییبو با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرد و به سمت جان رفت. جان گفت:"حالا به این آدم به قول خودت ناقص و آسیب پذیر حمله کن..."
ییبو ابرویی بالا انداخت و دست به کمر ایستاد:"مطمئنی؟"
جان نیشخندی زد:"تو انگار خیلی مطمئن تری"
ییبو عصبی حمله کرد. جان خالی داد. اینقدر این حرکت ادامه پیدا کرد تا ییبو خشته شد. نفس زنان در جایش ایستاد و غرید:"مگه نمیگی حمله کن..."
جان خندید:"آره... اما تو حمله نمیکنی... تو فقط میخوای حرصتو خالی کنی"
ییبو کلافه و خسته بود فورا عصبانی حمله کرد. این بار جان زیر پایش را خالی کرد. ییبو با دست بر زمین افتاد:"مرتیکه ی بز..."
جان با صدای بلند قهقهه میزد:"خیلی ناشی و کندی..."
تو اصول اولیه رو رعایت نمیکنی بعد میخوای حمله کنی؟"
ییبو همانجا روی زمین نشست و در حالی که آرنج های سابیده و قرمز شده اش را می مالید به او نگاه میکرد:"تو مربی منی... تو نباید میگفتی؟"
جان سرش را تکان داد:"آره اما تو خیلی خودتو دست بالا گرفتی و فکر می کردی حرفه ای هستی..."
ییبو عصبی دو دستش را بالا آورد:"بگم غلط کردم ولم میکنی؟"
جان دوباره خندید:"آره... خیلی خوبه غلط کردنتو میبینم اما باید یه کاری بکنی تا ازت بگذرم..."
ییبو اخم کرد و منتظر ماند. جان کنارش زانو زد:"فردا با من میای بیرون"
ییبو شوکه پرسید:"بیرون؟ اما نمیتونم... هیونگ اجازه نداد"
جان برخاست:"کاریت نباشه... اجازه اتو گرفتم... حالا پاشو"
ییبو بلند شد:"خب الان جدی بودی؟ میریم بیرون؟ کی؟"
جان چشمانش را ریز کرد و کمی صورتش را به ییبو نزدیک کرد. درخشش هیجان را در چشمانش می دید:"فکر کردی من دروغ دارم بهت بگم؟ فردا عصر... اما الان باید تمرین کنیم و بعد از تمرین هم تو کاری باید کمکم کنی"
ییبو خندید:"قبولههه"
حالا با شوقی فراوان مشغول گوش دادن به آموزش های مربیش بود:"اول از همه باید حواستو جمع کنی... تو حمله نباید حواست پرت باشه... عصبانیت شاید بهت انرژی یهویی بده اما به همون سرعت خالی میشه... و نگاه و تمرکزتو کور میکنه... پس اولین و مهمترین اصل صبر و حفظ خونسردیه... حالا گارد بگیر..."
ییبو در حالت دفاعی و گارد قرار گرفت. جان اخم کرد و به سمتش رفت. پاهاتو اشتباه گذاشتی... دستاتم بیار بالا... اینطوری مشت کن و بیار مقابل گونه هات و زیر چشمات...کمی پشتتو خم کن... آرنجاتو بیشتر بهم نزدیک کن تا محافظ دنده هات شن... حالا دو قدم بیا جلو بهم حمله کن...اینطوری نه... "
به سمت ییبو رفت. گارد او را تنظیم کرد. پشتش رفت. چون یه دستش عملا قابل استفاده نبود، با دست دیگرش ییبو را به چسباند. دستش را بر روی پهلویش گذاشت و با حرکتی که به کمرش میداد، از او نیز میخواست در همان حالت حرکت کند. شاید این نحوه ی آموزش در گذشته برای جان اتفاق افتاده بود اما برای ییبو، این نزدیکی سخت بود. تقلا می کرد تا فاصله اش را بیشتر کند. جان او را بیشتر و محکمتر به خود چسباند:"بهت میگم مثل من رفتار کن"
ییبو چند دقیقه صبورانه حرکات را انجام داد. اما طاقت نیاورد و خیای سریع خود را از او دور کرد:"خیلی خوب... خودم فهمیدم"
جان اول غافلگیر شد اما با دیدن سر و نگاه پایین پسر جوان و چهره ی قرمزش نیشخندی زد:"چرا یهو رم کردی؟"
ییبو اخم کرد:"خوشم نمیاد می چسبی بهم"
جان کمی به او نزدیکتر و ییبو به همان اندازه از او دور شد:"خوشت نمیاد؟ کاری نکردم... تو بازم به جای تمرکز کردن، حواست جای دیگه بود؟"
ییبو سکوت کرد. جان باز هم چند قدم دیگر به او نزدیک شد:"مگه خودت نگفتی ما پسریم و شبیه همیم؟ پس چرا مث لبو قرمز شدی؟ نه من دخترم و نه رقص بهت یاد میدم..."
ییبو سرش را بالا آورد و خواست داد بزند که با دیدن نگاه شیطنت آمیز جان قرمزتر شد. جان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
ییبو به سمتش حمله برد. او هرگز جان را اینقدر سرحال ندیده بود. تغییر رفتارش زیاد بود. ییبو مشتهای بی حاصلش را به سمت مربیش میزد:"تو... جدیدا... خیلی میخندی"
جان می خندید و جا خالی میداد:"احمق هر چی گفتم با یه حرف من از یادت رفت... تو حتما میبازی تو نبرد تن به تن"
تا سه ساعت تمام این جدالها ادامه داشت، اما این بار بر خلاف همیشه هر دو از تمرینشان لذت بردند.

Your voice          صدای توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant