پارت بیست و هفتم

201 43 30
                                    

لوچانو به عکس سالواتور نگاه کرد. لیوان ویسکی را روی میز گذاشت و پوزخندی زد:"سالواتور!!... باورم نمیشه که اینجا پیدات کردم؟ پس داستانها درست بود... چقدر اون پیرمرد دنبالت گشت..."

کت و کلاهش را برداشت و به بیرون اتاق رفت. به بادیگاردها دستور داد تا با هم به سمت بیمارستان حرکت کنند.

بر اساس اطلاعات مامور، نلی در بیمارستان در حال استراحت و جیلی به همراه پدر خوانده اش برای شام از بیمارستان خارج شده بودند.

نیم ساعت بعد لوچانو در بیمارستان بود. حضور فردی با ظاهر او توجه دیگران را به خود جلب کرد. دستیار چینی او، از قبل امکان حضورش را در اتاق نلی فراهم کرد.

لوچانو به تنهایی وارد اتاق نلی شد. زن نحیف و رنگ پریده شباهتی به دختر جوان و خندان داخل عکس نداشت.

کلاهش را از سر برداشت و به سمت صندلی گوشه ی اتاق رفت. آن را به آرامی با یک دست بلند کرده کنار تخت نلی گذاشت. بر رویش نشست و پا روی پا انداخته در سکوت به زن بیمار خیره شد.

پس از ده دقیقه، در حال بازی با لبه ی کلاهش بود که صدای ضعیفی از او شنید. با شنیدن کلمه ی آب از جایش برخاست. از پارچ روی میز کمی آب برایش در لیوان ریخت و آن را به سمت نلی گرفت. دید چشمان نلی مدتی بود که تار و ضعیف شده و به خوبی چهره ها را تشخیص نمیداد. کمی در جایش با کمک لوچانو جابجا شد و از آب نوشید:"ازتون ممنونم... اما... من شما نمیشناسم... در واقع چشمام خوب نمیبینه...ولی میتونم حدس بزنم غریبه این"
لوچانو چیزی از حرفهایش را نفهمید. به ایتالیایی گفت:"من چیزی متوجه نشدم اما حدس میزنم از من خواستین تا خودمو معرفی کنم..."
از چهره ی شوکه ی زن، فهمید او یکدستی خورده. بر روی صندلی نشست:"من برادرزاده و دستیار ناوارا هستم... لوچانو"

نلی خشکش زده بود. مرد جوان از سکوت او استفاده کرده ادامه داد:"خوشحالم که بالاخره دیدمت نلی... "

این بار نلی با صدایی که گویی از ته چاه می آمد پرسید:"تو... تو اینجا چیکار میکنی؟... چرا... چطوری پیدام کردی؟"

لوچانو بر روی صندلی کمی به سمت او خم شد:"من قصد اذیت کردنتو ندارم... اما از من خواسته شده تا یادگار لیجو رو پیدا کنم... رییس خیلی پیگیر وارث خونی و اصلیشه..."

صدای نلی بلندتر شد:"کدوم میراث؟؟ من... من ازدواج کردم... من...من یه دختر و پسر دارم.... برو بهش بگو دست از سرم برداره..."

لوچانو قهقهه زد:"وای... این انکارت احمقانه اس... فکر کردی من از ایتالیا پا شدم اومدم اینجا تا اعتراف دروغتو بشنوم؟ پسرتو دیدم و خواهرش.... بهتره برای اینکه آسیب نبینن خودت ازشون بخوای برگردن به سرزمین پدریشون... من دوست ندارم مرده اشونو ببرم ایتالیا..."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now