پارت هشتم

226 66 36
                                    


صبح زود با صدای گنگ بحثی در حیاط پشتی مشرف به اتاقش بیدار شد. ساعت 6:30 صبح و یونگی با مردی که چهره ای غیر چینی داشت در حال مشاجره بود. به سختی صدای آنان را می شنید. پنجره ها با سیستم امنیتی بالایی قفل و شیشه ها ضد گلوله بودند. جان سعی در لب خوانی حرفهایشان داشت اما از آنجا که ملیت مرد را نمی دانست تشخیص حروف و کلمات برایش سخت بود. خسته از تقلایش، یک دست لباس تمیز از چمدانش بیرون آورد، بر روی تخت گذاشت و با برداشتن حوله به حمام رفت. پس از دوش آب گرم، با حوله به سمت پنجره رفت. آن مرد و یونگی دیگر آنجا نبودند. لباسهایش را پوشیده از اتاق بیرون زد.

با خروج از اتاق کاملا ناگهانی به ییبو برخورد کرد و با افتادن او بر زمین و صدای آخش، هول شده، مقابلش روی زمین زانو زد:"من .. من متوجه ات نشدم.. ببخشید.. آخه چرا الان بیدار شدی؟"
ییبو با موهایی به هم ریخته و چهره ای خواب آلود بینیش را می مالید. چشمان خمارش اشکی شده بود. با لبخندی زورکی دست جان را از زیر چانه اش برداشت:"خوبم.. تقصیر شما نبود من حواسم پرت بود"
جان به چهره ی معصومش خیره شد. متوجه ی موهای به هم ریخته و بینی پف کرده اش شد. ناخواسته پسر جوان در نظرش شبیه کودکی بامزه شد، لبخند بر لبش نشست که با صدای مردانه ی یونگی از جایش پرید:"اینجا چه خبره؟ بوبو خوبی؟"
ییبو بینی اش را گرفت، سرش را تکان داد:"آره خوبم.. چیزی نشده.. میگم برز.."

یونگی همانطور که دستانش را در جیب شلوارش بود و با اخمی مشهود به سمت جان قدم بر می داشت حرف ییبو را قطع کرده، مقابل بادیگارد جوان ایستاد:"جان هنوز روز رو شروع نکرده داری به خط قرمز نزدیک میشی؟"

جان سرش پایین و خبردار ایستاده بود:"من معذرت میخوام قربان.."
ییبو چیزی از مکالمه ی شب قبل آن دو نمی دانست و مفهوم خط قرمز را در نمی کرد. به سرعت بلند شد و کنار آن دو ایستاد. جان و یونگی روبروی هم بودند در حالیکه یکی دیگری را با نگاهی تیز خنجر میزد. پسر جوان دستش را بر شانه ی یونگی گذاشت:"هیونگ.. هیونگ.. تقصیر منه.. من یهویی اومدم و خواب آلود بودم"
جان بلافاصله گفت:"قربان کوتاهی از من بود و هر جریمه ای در نظر بگیرید می پذیرم"

ییبو ابروهایش را بالا برد و با لحنی مسخره گفت:"چی؟ جریمه؟ مگه دوره ی هانه که بخوان سر یکی بزنن؟هیونگ؟ میشه بس کنی؟"
یونگی سعی کرد تا مقابل لحن بامزه و خنده دار ییبو که برای اولین می شنید نخندد و جذابیت رییس مآبانه اش را حفظ کند:"بسیار خب جان.. اگه ییبو اینطور میخواد قبوله اما از دفعات بعد اینطور نمیشه، خودتم میدونی.."
ییبو هنوز متعجب با پوزخند به جو بین دو مرد بزرگتر نگاه میکرد. غرغر کنان از کنارشان گذشت:"واقعا مسخرس.. من میرم صبحونه بخورم.. ها؟ خط قرمز دیگه چه کوفتیه"
صدای ییبو در میان پله ها کمتر و کمتر شد. جان بالاخره نگاهش را به چشمان رییسش دوخت. یونگی ب چهره ای بی حس گفت:"این یه بار میگذرم اما یادت باشه تو محافظشی نه اینکه خودت عامل آسیب دیدنش بشی.. الان فکر کنم فهمیده باشی که چرا محافضت ازش سخته؟ چون اون سر به هواست.. پس کنارش خیلی باید هوشیار باشی.."
جان سرش را تکان داد. یونگی با لبخند دستش را بر شانه ی جان گذاشت:"بریم صبحونه بخوریم.. تو با ما وعده های غذاییتو میخوری.."
با قبول جان، یونگی جلوتر و بادیگارد جوان پشت او به سمت پایین شروع به حرکت کردند.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now