پارت پانزدهم

173 63 35
                                    

یونگی دیوانه وار نعره میزد. وضع موها و چهره اش مانند اتاقش بهم ریخته بود. فیلم دوربینهای مداربسته از چهره ی آدم رباها نامفهوم و هیچ سرنخی در دست نبود. او رییس انجمن سه نوا بود و دشمنان داخلی و خارجی زیادی داشت. ثلاثی ها یا همان مافیای بزرگ چین، مقابل نام ژنرال تعظیم میکردند. پس این چه کسی بود که به خود اجازه داد تا با جسارت و گستاخی زیادی دست به پنهانی ترین ترین حریم شخصی او ببرد. دوباره فیلم دوربین را در تبلت دید. این بار با دقتی بیشتر.

هیکل این افراد درشت تر بود و چینی به نظر نمی رسیدند. اما همین الگو نمی توانست تنها معیار شک او باشد. اگرچه صورتها پوشیده و لباسشان یکدست و سیاه بود اما متفاوت بود و این تفاوت را یونگی بنا به تجربه می دانست.

تحلیلهای او تنها برای خودش معنی داشتند و برای دیگران قابل توضیح نبود.

رو به بل عصبانی دستور داد:"ماشینو آماده کنین با چند نفر نیروی همراه میریم شیدان سراغ سیسیلی ها"

بل منتظر نماند و به دنبال اجرای دستورات یونگی رفت.

مرد جوان به سراغ گاو صندوق مخصوصش رفت و صندوقچه ای قدیمی و عتیقه را از آن بیرون کشیده بر روی میز کارش گذاشت.

در صندوقچه را باز کرد و سلاح مخصوصش را از کاور چرمش بیرون کشید.

با خوردن دو تقه به در در حالی که با لبه تیز تبر کوچکش بازی میکرد سرش را بالا آورد. با دیدن بل بی حوصله پرسید:"چی شده؟ آماده شدن؟"
بل سرش را تکان داد:"بله قربان اما مهمون دارین"

یونگی اخم کرد:"کیه؟"

مرد میانسال که نگاهش بر تبر معروف عدالت بود را به سمت رییسش برگرداند:"لوچانو"
پوزخندی ترسناک بر لب مرد جوان نشست:"چه خوب... با پای خودش اومده بگو بیاد تو"

مرد تعظیمی کرده از اتاق خارج شد.

دو دقیقه بعد لوچانو وارد اتاق کارش شد. هیچ همراهی با او اجازه ی ورود به اتاق را نداشت اما آنچه این موضوع را جالبتر میکرد، اعتماد به نفس مرد سیسیلی در همراه نکردن هیچ بادیگاردی با خود بود.

پوزخند گوشه ی لبش نشان از یک برگ برنده بود. بدون تعارف مثل همیشه بر روی مبل مهمان نشست.

یونگی ایستاده در سکوت او را برانداز میکرد. لوچانو نگاهش را به چشمان تیره ی مرد ایستاده داد:"نمیخوای بگی قهوه بیارن؟"
نونگی به لبه ی میزش تکیه داد:"خیلی تخم داری که با پای خودت اومدی اینجا؟"
لوچانو دستکش هایش را بر روی میز گذاشت و با دسانی خالی و گشوده شانه هایش را بالا برد:"چرا نیام؟ مگه خلاف کردم؟"
پوزخند یونگی باعث نشد تا او بهم بریزد:"پس نمیخوای بگی قهوه بیارن!!... چای سبز نه... قهوه"
یونگی اخم کرد و به بل که مقابل ورودی اتاق ایستاده بود اشاره کرد. با رفتن او، لوچانو دوباره به یونگی نگاه کرد:"بیا بشین؟ خبرای خوبی برات دارم"
یونگی روی مبل مقابل او نشست. او به صبوری زبانزد بود و همین او را تبدیل به فردی مخوف و مرموز می کرد. اگرچه در مقابل مساله ی ییبو برای اولین بار شکیباییش را از دست داده بود.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now