پارت چهل و نهم

87 27 8
                                    


همه ی افراد از جت پیاده شدند. یوکو ساتو رو به ژنرال پرسید:"شما جایی دارین برین؟"
یونگی لبخند محوی زد:"اینجا خونه ی منه... باید برم دیدن کسایی که منتظرمن..."
یوکو چیز کمی از گذشته ی مرموز ژنرال میدانست اما شنیده بود گذشته ی او در پالرمو جا مانده.

سرش را تکان داد و به افرادش اشاره کرد در خودروها را باز کنند. جیلی با اشاره ی یوکو به سمت خودرو رفت. جان اما در جایش بی حرکت ایستاده و به نیمرخ غمگین ییبو خیره بود. ییبو ساکت و خیره به آسمان گرگ و میش بود. جان با رقص موهای پسر جوان در باد، متوجه ی بلند شدن موهای او شد.

چقدر ییبو در این زمان و مکان بزرگتر به نظر میرسید. شاید خستگی و گرد راه او را اینطور نشان میداد؟!

جان با صدا شدن نامش به وسیله ی جیلی سرش را به سمت خواهرش چرخاند. بی توجه به نگاه های منتظر یوکو به سمت خواهرش رفت. دستش را گرفت:"جیلی... میشی تو باهاشون بری؟ من خودمو بهتون میرسونم... هوم؟"

اشک در چشمان خواهرش حلقه زد:"اما چطوری باید پیدات کنم؟ اگه نیای چی؟ جان منو رها نکن... پس... پس منم باهات میام"
بازوی جان در انگشتان دست قوی یوکو ساتو اسیر شد:"جان؟؟ منظورت چیه؟ کجا میخوای بری؟"
جان اخم کنان دستش را آزاد کرد:"خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم..."
یوکو عصبی، دوباره به بازوی او چنگ زد و کمی او را به سمت خود چرخاند:"هی احمققق... فکر کردی الان وقت لجبازیه؟؟ اینجا؟؟ تو میدونی اینجا دست مافیای سیسیلی هاست و کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاد؟"
این بار جان با شدت بیشتری دستش را پس کشید. پوزخند کجی گوشه ی لبش نشست که رنگ پریده اش را در میان تاریک و روشن آسمان، ترسناک تر نشان میداد:"میدونم اینجا کجاست و واسه کیه؟ واسه کسی که قرار منو جیلی جانشینش بشیم..."
با اتمام یادآوری طعنه گونه ی جان، صدای خنده ای از فاصله ی نه چندان دور، حواس همه را به خود جلب کرد. انتهای خنده ی لوچانوی دست بسته، خسته تمام شد:"جانشین های ناوارو... یوهوووو... چه شود؟؟!"

جان کمی به او نگاه کرد و سرش را به سمت مخاطب اصلیش گرداند:"من با ژنرال میرم و میخوام تو مواظب جیلی باشی... این یه کارو میتونی انجام بدی؟ درسته؟؟"

یاکوزای جوان اخم کرد. جان گفت:"خودم میام دیدنتون"
یاکوزا اشاره ای به محافظش کرد. کارتی را از او گرفت و به جان داد:"بهتره زنده بمونی... ما اینجاییم... منتظرت میمونیم..."
جان به سمت خواهرش رفت. سرش را میان دستانش قاب گرفت و بوسه ای طولانی بر پیشانیش کاشت.

به سمت ژنرال رفت. یونگی قبل از رسیدن جان به آنها، همراه ییبو به سمت خودرویش رفته بود. بادیگارد جوان، قدمهایش را تندتر کرد. نفس زنان به آنها رسید.

یونگی با لحنی حشک گفت:"من حوصله ی دردسرهای نوه ی رییس بزرگ رو ندارم بهتر نیست با همون یاکوزای جوون بمونی؟ اینطوری جات امن تره..."
جان تغییری در حالت چهره اش ایجاد نشد:"من دردسری نمیشم... فقط میخوام با شما بیام... خودم میتونم از پس خودم بر بیام..."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now