پارت ششم

232 76 117
                                    


یونگی مجموعه اطلاعات به دست آمده را به ییبو و برززا گفت. فردا صبح باید به ووهان می رفتند. آغاز سفری که برایشان از ابتدا قیمتی گزاف داشت.

سکوت همه ی عمارت را فرا گرفت. یونگی دستانش را در جیب شلوارش فرو برده پله ها را به سمت اتاقش طی می کرد. قصد عبور از کنار اتاق مهمانی که حالا اتاق ییبو شده را داشت که با نیمه باز بودن در، کنجکاوانه به در نزدیک شد. از لای در پسر جوان مغمومی را دید که در تاریکی اتاق پایین تختش نشسته، گردنبندی را در میان دستش گرفته، زانوهایش را در آغوش کشیده و به آرامی در حال اشک ریختن است. گوشیش را از جیبش در آورد و با پیدا کردن عکسی که به دنبالش بود، با تقه ای کوتاه به در، منتظر اجازه ی ورودش نماند و وارد اتاق شد. ییبو با دیدن او از جایش پرید. یونگی لبخند زد:"دیدم بیداری اومدم تا باهات حرف بزنم"

ییبو سرش را پایین انداخته کمی آنرا چرخاند تا اثرات اشک روی گونه اش را پاک کند.

یونگی به او نزدیک شد و گوشیش را به سمتش گرفت:"این عکسها.... محل خاکسپاری توتو، پدر و مادرته... متاسفم"

اشک از چشمان ییبو جاری شد. با دستی گوشی را گرفته و پشت دست دیگر را مقابل دهانش گذاشته بود تا صدای گریه اش را خفه کند.

یونگی با دیدن لرزش بدن ییبو، به او نزدیکتر شده، دستش را کناری زده، او را در آغوش کشید:"هیچ وقت گریه هاتو خفه نکن... هر قدر دلت میخواد داد بزن... منو ببخش اما حرفات با اون مرتیکه شنیدم... اینکه دنبال قبر پدر و مادرتی.. حستو درک میکردم و خودم دست به کار شدم... این عکسو یکی از زیر دستهام از پالرمو فرستاده..."

ییبو دهانش باز شده از فریادش را در شانه ی یونگی فرو برده و گریه میکرد. مرد جوان، دستش را در موهای لخت پسر جوان فرو برده، او را دعوت به آرامش میکرد:"رییس هر قدر پست باشه... به جنازه ها احترام میذاره... مطمئنم با آداب و مراسم لازم خاکشون کرده... اونا الان با توتوئن"

برای یونگی سخت نبود تا نیم ساعت ایستاده پسر عزادار را در آغوشش نگه دارد. ییبو اشکهایش تمام شد. به خواست یونگی بر روی تخت نشست. یونگی با یک لیوان آب به اتاق برگشت:"این آبو بخور، از بس گریه کردی آبی تو بدنت نمونده...."

پسر جوان در سکوت نصف لیوان آب را خورد. یونگی نیز بر روی تخت نشست:"وقتی خوب فکر کردم یادم اومد که قبلا راجع به تو از توتو شنیدم... اما چون توجهی نکرده بودم یادم نموند... رابطه ات باهاش چطوری بود؟"
ییبو با لیوان آب میان دستانش بازی میکرد:"اون... مثل یه داداش بزرگتری بود که همیشه آرزوشو داشتم... اون... "

یونگی لبخند زد:"درسته... اون برادریه که همه آرزوی داشتنشو دارن...یا داشتن...من نتونستم براش کاری بکنم اما با فرستادن تو پیش من این فرصتو بهم داد تا بخشی از خوبیهاشو جبران کنم... ییبو میخوام رو منم مثل توتو حساب کنی، میتونی؟"
ییبو در سکوت به او نگاه میکرد. یونگی گفت:"میدونم روز اول برخوردمون خوب نبود... من هنوز از مرگ تنها برادرم شوکه ام... بهم حق بده..."

Your voice          صدای توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora