پارت بیست و دوم

133 48 33
                                    

نفسهای آرام و منظم ییبو، نشان می داد او به خوابی عمیق فرو رفته.
او در آغوش جان اشک ریخت. جان به آرامی او را در وان حمام نشاند و خودش مقابل او در در طرف دیگر وان نشست. دستش را گرفت تا با قطع نشدن این اتصال فیزیکی، حس بدی را به او منتقل نکند. در امنیت گرمای دست او، ترس و گریه ی پسر کوچکتر تبدیل به هق هقه هایی سکسکه مانند شد.
کمی خودش را به سمت او جلو برد:"ییبو؟ میذاری لباساتو در بیارم؟"
چشمان سرخ ییبو پرسشگر بود. جان توضیح داد:"این غذاهای خوشمزه ای که بالا آوردی الان به لباس هر دومون چسبیده..."
ییبو به انگشت اشاره ی او و سپس لباسهایشان نگاه کرد. خجالت زده سرش را پایین انداخت:" خودم درش میارم... تو یه دستی نمیتونی"
جان لبخند زد:"موافقم... پس لباس منم در بیار"
ییبو تیشرتش را در آورد. مشغول باز کردن دکمه های لباس جان شد. از نگاه کردن به او طفره می رفت. بادیگارد جوان شرم را از چهره اش شناخت، برای از بین بردن سکوت بینشان گفت:"میدونی؟ یاد یه خاطره افتادم... فکر نکنم دوست و دستیارم چنگ رو دیده باشی... یه روز باهات آشناش میکنم... یادمه بچه های باشگاهو میخواستیم برای مسابقات بیاریم پکن... اتوبوس ما به مشکل فنی خورد و مجبور شدیم با اتوبوس عمومی بریم... وای وای ... این بدترین خاطره ی عمرمه... یادمه یکی از مسافرها بالا آورد... اون لعنتی تخم مرغ خورده بود بدترش اینه که تخم مرغ رو انگار درسته خورده بود... چطور میشه یکی تخم مرغ آب پزو درسته بخوره؟... اینا رو ولش... وقتی اون بالا آورد من نگران چنگ بود اون آدم وسواسیه، از بچگی وقتی یکی بالا میاورد اونم پشت سرش گند میزد به همه چی... اون تخم درسته وسط اتوبوس، یهو این نکبتم با دیدنش و شنیدن صداش بالا آورد... خیلی اوضاع بی ریختی بود... اتوبوس یه کناری نگهداشتن تا تمیزش کنن... این دو تا عنتر رو هم پیاده کردن... وحشتناک بود اون بیرون هم هر دو همو میدیدن هی بالا میاوردن... ماشین بوی گوه گرفته بود... ما هم دیر رسیدیم از ده نفر تیممون 3 تا جا موندن و نرسیدن به بازیشون... اما الان یادمون میاد میخندیم... بعد اون قضیه نه دیگه اتوبوس عمومی گرفتیم نه چنگو با خودمون به مسابقات بردیم... خودش جدا با سواری یا پرواز خودشو میرسونه به تیم... وقتی هم میخوایم اذیتش کنیم میگیم عوق..."
جان قهقهه زد اما خیلی سریع با یادآوری ندیدن عکس العمل خوبی از ییبو به او خیره شد. ییبو صورتش را جمع کرده و با تنفر به او خیره بود. جان ترسیده داد زد:"باور کن بالا بیاری سرتو میکوبم به گوشه ی وان"
این بار صدای خنده ی ییبو در فضای حمام پیچید. دوش آب را باز کرد. لباس جان را در سبد گوشه حمام پرت کرد. خجالتش را فراموش کرده بود. دست جان را گرفت و بلندش کرد. به آرامی به گونه ای که گچ دست جان خیس نشود، دوش را روی سرش و بدنش می کشید:"من شلوارتو در نمیارم، بی زحمت خودت این کارو بکن و بعد آبکشی برو بیرون..."
جان شگفت زده ابروهایش را بالا برد:"چرا؟ مگه خودت نگفتی ما هر دو مثل همیم؟ خجالت نداره... تازه تو قبلا یه بار منو دیدی"
ییبو اخم کرد:"ندیدم... چرا باید زل بزنم بهت؟"
جان حرصی غرید:"آها یعنی اگه دختر بود دیدی میزدیش؟"
ییبو دستش را بر سینه ی جان کشید. ناخواسته چند بار او را لمس کرد. این عمل او غیر ارادی و برای پاک کردن کثیفی بود که قبلا بر لباسش دیده، جان جوابی از سوالش نگرفت. اگرچه این لمس ناخواسته به او حس لذت بخشی را منتقل میکرد، نیشخند زنان گفت:"آره فکر کنم اینطوری که سینه هامو میمالی اگه دختر بود حتما دیدش میزدی"
پسر جوان ناخواسته مانند کسی که به شی ای ممنوعه یا داغ دست زده اند، دستش را فورا عقب کشید و دوش را به دست جان داد. رویش را چرخاند تا از حمام خارج شود:"ب...بگیر خودت... خودتو بشور..."
جان قهقهه زد. با فهمیدن اینکه ییبو قصد خروج از حمام را دارد با صدایی بلندی گفت:"نرو... اونطوری نرو بیرون... منم کارم تموم شده پسره ی خل وضع... بیا..."
ییبو در جایش متوقف شد و پشت کرده به جان ماند. بادیگارد ج.ان به سختی شلوار و شورتش را از تنش خارج کرد. آب پاشی سطحی انجام داد و آب را بست. به سمت ییبو رفت:"تموم شد من میرم بیرون... تمیز خودتو بشور... واست حوله و لباس میارم"
ییبو به تصور اینکه جان به همان شکل قبل است به سمتش چرخید. با دیدن بدن کاملا برهنه ی جان، هین بلندی کشیده سرش را چرخاند. شرم او برای جان خنده دار و بامزه بود. او قبلا همیشه در حمام باشگاه با مردان مختلف دوش گرفته بود. این شکل از حیا و شرم را در کسی ندیده بود. قهقهه زنان در میان فحش های پسر جوان از حمام خارج شد.
این شوخی ها باعث شده بود تا کمی حال پسر جوان تغییر کند. اما خود جان تمام آن لحظات ذهنش درگیر حرفهای ییبو در میان گریه اش بود:"میترسم... کمکم کن...اونا... قاتلن... "
لباسهایش را پوشید و یک نخ سیگار از پاکت داخل کشوی کنار تختش براشت. لب پنجره ایستاد و کمی آن را تا نیمه باز کرد. سیگار می کشید و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now