پارت چهل ودوم

67 29 5
                                    


یوکو در خودرو نشسته، خروج جان را از خانه اش دید. چیزی که عجیب بود، نبود سیسیلی ها در آن مکان بود. او لوچانو را به عنوان مردی جاه طلب، طماع و بلند پرواز می شناخت. مردی خودشیفته و خودخواه که برای رسیدن به اهدافش حتی عزیزانش را قربانی میکند.

از محافظش که جلوی خودرو و کنار راننده نشسته بود پرسید:"گفتی دوباره چک کنن؟ مطمئنی سیسیلی ها اینورا نیستن؟"

مرد کمی به سمت رییسش چرخید:"بله قربان... وقتی شما تماس گرفتین ما قبل شما و بلافاصله حدودا ساعت چهار و نیم صبح اینجا بودیم... نشونه ای از حضور اونا ندیدیم..."
یوکو شقیقه هایش را ماساژ داد و زیر لب گفت:"عجیبه... یه چیزی این وسط جور در نمیاد..."
محافظ پرسید:"قربان؟ نمیخواین وارد خونه بشیم؟؟"
یوکو شدیدا معتقد به رعایت حریم افراد بود مخصوصا اگر این فرد عضوی از اعضای خانواده اش بود:"نه... منتظر میمونیم تا خودشون بیان بیرون..."
محافظ سوال بیشتری نپرسید. نیم ساعت بعد در میان سکوت کوچه، جیلی به همراه لوچانو و تعدادی از افرادش از خانه ی نلی خارج شدند.

******

لوچانو بعد از خروج از اقامتگاه یوکو، با عصبانیت به سمت خودروی پارک شده در طرف دیگر خیابان رفت. زمانی که به نزدیکی خودرویش رسید، راننده ی خواب آلود، وحشت زده از ماشین پیاده شد تا در خودرو را برای رییسش باز کند. لوچانوی عصبانی، مشتش را به صورت راننده ی بی نوا کوبید. در میان ترس و نگرانی بادیگاردها خم شد و مرد را به باد کتک گرفت:"تو... نون... خور... اضافی... حرومی... بی مصرف... گرفتی خوابیدی؟... تن... لشش... بی خاصیت..."
خسته از زدن مرد، صاف ایستاد. دستش زخم شده و درد میکرد. نگاهش بر روی مرد بی جان بود. چند لگد دیگر به مرد زد تا تمام حرصش خالی شود:"تن لششو بندازین وسط خیابون تا یکی از روش رد شه... جنازشم ارزش نداره... مرتیکه ی حرومی..."
در عقب خودرو را باز کرد و نشست. یکی از بادیگاردها با عجله پشت فرمان نشست:"قربان کجا میرین؟"
لوچانو سرش را به صندلی خودرو تکیه داد. آه بلندی کشید. چند دقیقه سکوت کرد. به سمت راننده خم شد:"تو... برو به جایی که میگم... قبل اون حرومی ما باید بهش برسیم..."
سه خودرو مسیر خانه ی نلی را در پیش گرفتند. با رسیدن به خانه، لوچانو به همراه سه مرد وارد خانه شدند. لوچانو از نیروهای دیگر خواست از محدوده خارج شده بدون جلب توجه به حالت آماده باش منتظر بمانند.

لوچانو هر یک از افرادش را به گوشه ای از خانه فرستاد. به آرامی به سمت اتاق نیمه روشن رفت. بر روی تخت دو نفر را خوابیده دید. کمی نزدیکتر رفت. جان و خواهرش را شناخت. نیشخند مرموزی زد. او باید تا صبح صبور میماند.

لوچانو کسی نبود که پس گذر از سختی های زیاد، بازی را به مردی ژاپنی ببازد. سیسیلی ها میمرند اما باخت را نمی پذیرند.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now