پارت یازدهم

187 63 21
                                    


برززا منظور او را می فهمید اما منتظر ماند تا از دهان او بشنود. ییبو نچی کرد و او را کمی به سمت خودش کشید:"رییس... لوچانو؟"

قبل از اینکه برززا حرفی بزند، صدای زنگ موبایلی از پشت در، حرفشان را قطع کرد.

برززا با عجله به سمت در رفت و جان را دید که با لبخندی به او خیره است:"آم ببخشید.. من اومدم دنبال ییبو برای شام.."
برززا هیچ کدام از حرفهای او را نمی فهمید، با اخم به او نگاه میکرد. ییبو جلوی در رسید و با دیدن جان به آرامی بازوی مرد ایتالیایی را کمی به سمت خود کشید. دیگر چیزی برای انکار نمانده بود، به ایتالیایی به او گفت:"این جانه.. بادیگاردی که هیونگ برام استخدام کرد."

جان با آورده شدن نامش فهمید که صحبت درباره ی اوست. ییبو نگاهش را به چشمان متعجب جان دوخت:"جان این برززا پسر خاله امه که از ایتالیا برای دیدنم اومده.. شریک هیونگه"
چطور این حجم از دروغ به ذهنش رسیده بود؟ یاد حرف توتو افتاد که دروغ اول با خود دروغهای بزرگتری را به همراه خواهد داشت. لبش را گزید و با هول دادن برززا او را برای خوردن شام به طبقه پایین هدایت کرد. آنها از کنار جان گذشتند و جان نیز پشت سرشان حرکت کرد.

با حضور یونگی و نگاه های پرسشگر او به برززا و ییبو شام در میان سکوت گذشت. اگرچه ییبو پیش از آن از طریق پیامکی که به یونگی داد نکات مهم را تذکر داد تا با هم هماهنگ باشند.

با رفتن برززا، یونگی به اتاق ییبو رفت. پسر کوچکتر به چشمان او نگاه نمیکرد. یونگی همانطور که با دکور سنگی کوچک روی میز تحریر بازی میکرد پرسید:"خب.. نمیخوای چیزایی که تو ذهنته بپرسی؟ چرا یهو اونطوری بی هوش شدی؟"
ییبو ساکت بود. یونگی کلافه دستش را لای موهایش برد:"نمیدونم برززا بهت گفت یا نه... اما لوچانو اینجاس.. آدمای..."
ییبو با صدایی لرزان گفت:"لوچانو دست راست رییسه.."
یونگی سرش را تکان داد و با رفتن به سمت تخت ییبو، لبه تخت نشست. کمی به پسر جوان نگاه کرد که با سری پایین افتاده در حال بازی با انگشتانش بود. خودش را روی تخت جلوتر کشید و دستش را بر روی دستان سرد و ترسیده ی او گذاشت:"از چیزی نترس.. من نمیذارم دست هیشکدومشون بهت برسه.. روزی که اومدی و گفتی برادرم فرستادت، با خودم عهد بستم.. حتی اگه بمیرم هم نمیذارم.."
قطره های اشک دست یونگی را خیس کرد. ییبو آهسته زمزمه کرد:"توتو هم اون روز همینو گفت.. وقتی منو برد کلیسای سنت جان.. اون گفت باید برم تا زنده بمونم.. گفت باید بهش اعتماد کنم.."
قلب یونگی لرزید. او آن کلیسا را می شناخت. این تجدید خاطره از زبان ییبو، شاید برای او تنها یک خاطره از دوستی قدیمی بود اما برای یونگی مفاهیم دیگری داشت. آن مکان جایی بود که او و توتو، پیمان خونی و برادریشان را بستند و رازهایشان را در حیاطش دفن کردند. برادر او قطعا می دانست زنده نخواهد ماند و برای آینده ی پسر روبرو خاطره ای از رازشان را برای یونگی به تصویر کشید. او خواسته اش را ناخواسته فریاد زد. چرا ییبو را اینقدر دوست داشت؟ یونگی حس دوگانه ای به ییبو داشت. حسادت و علاقه.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now