پارت بیستم

135 53 22
                                    

Youʼr Voice

متفکر وارد خانه شد. ذهنش درهم و مشغول بود، کمک خدمه برای کمک به او برای در آوردن کتش را رد کرد.

کنار پله های منتهی به طبقه ی بالا ایستاد. سرش را بالا آورد و نگاهی به پله ها انداخت. حضور بل را همیشه از بوی عطرش تشخیص می داد، خودش کت و کلاهش را در آورده به دست بل داد:"جان اومده؟"
مرد میانسال کمی سرش را به نشانه ی احترام خم کرد:"بله قربان... دو ساعتی میشه اومدن"

سکوت یونگی به معنای علاقه ی وی به شنیدن توضیحات بیشتر بود. بل ادامه داد:"شام نخوردن، گفتن بیرون میل کردن... الانم فکر کنم اتاق برادرتون باشن"
رییس جوان، نیشخند نشسته بر روی لبانش پاک نمی شد، ساعد یک دستش را بالا آورد و با دست دیگر مشغول باز کردن دکمه ی سر آستین لباسش شد.

به ارامی از پله ها بالا می رفت و آستین های باز شده ی پیراهنش را تا می زد. پشت در اتاق ییبو ایستاد. صداها واضح بودند:"هی مربی... تو چطوری میخوای با اون غذای چربی که خوردی فردا باهام کنی؟ تا دستت خئب شه یه چند کیلویی اضافه کردی؟"
جان جدی هشدار داد:"من شام چرب خوردم... چه ربطی به تو داره بچه؟"
ییبو ساکت بود.

صدای جان به در نزدیک شد. یونگی ناخواسته یک قدم به عقب رفت. با ادامه ی مکالمه ی ییبو و جان، او دوباره به در نزدیک شد.

جان به یکی از ماکتهای موتور اشاره کرد:"تو موتور خیلی دوست داری؟"
ییبو سرش را تکان داد.

جان پوزخند زد:"خوب؟ سوارم شدی؟"
سوال جان، شعله ی خاطرات دور را در ذهنش روشن کرد و لبخندی را بر لبانش نشاند:"هوم... با توتو..."

نام توتو ایتالیایی بود:" حس میکنم قبلا هم یکی دو باری این اسمو شنیدم...خیلی باهم صمیمی بودین؟"
ییبو بغض داشت:"هوم، عین داداش بزرگم بود..."
یونگی نیز بغض داشت مانند پسر کوچکتر.

جان عذاب وجدان داشت، مکث کوتاهی کرد:"من وقتی خیلی بچه بودم پدرم مرد..."
سرش را بالا آورد تا تاثیر حرف بی ربطش بر پسر جوان را ببیند. لبخند غمگینی زد و دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول لمس چرخ های ماکت شد:"میدونم از دست دادن خانواده سخته... منم خیلی وقت پیش تجربه اش کردم... ولی اینو بهت تضمین میدم تو میتونی از پسش بربیای..."

توجه پسر کوچکتر به حرفهای او جلب شد. مربی تا آن روز چیزی از خانواده اش نگفته بود. ییبو گوشت گوشه ی لبش را بین دندانش گرفت و پرسید:"تو... هیچ وقت از خانوادت نگفتی...چرا؟ چرا مرد؟"

جان به چشمان منتظر ییبو نگاه کرد:"تو یه حادثه مرد... مادرم اینطور گفت... خوب چیز خاصی در مورد زندگیم وجود نداره که بخوام بگم و اینکه حرفشم پیش نیومد... درسته؟"

ییبو سرش را تکان داد:"درسته"
جان ماکت موتور را سر جایش گذاشت و به سمت ییبو رفت. ییبو روی تخت نشسته بود. جان نیز بالای تخت رفته، پاهایش را جمع کرده، مانند ییبو، مقابلش نشست:"اینطوری نمیشه... بیا یه بازی بکنیم... من یه سوال میپرسم تو یه سوال... چطوره؟"
ییبو متعجب پرسید:"چه سوالی؟"

Your voice          صدای توTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon