پارت سی و نهم

60 24 4
                                    


صدای سر خوردن سنگهای ریز زیر چرخ های خودروها، خبر از دور شدن همه ی افراد مافیایی از محوطه ی ساختمانی میداد.

حالا فقط سکوت بود و صدای قلنج های ساختمان متروکه. ظاهر بیرونیش نشان دهنده ی درونش نبود مثل بسیاری از آدمها با پوسته ی جذای بیرونی اما درونی پوسیده و ترسناک.

کف سرد ساختمان نشسته، زانوهایش را به سمت شکمش جمع کرده و دستانش را بر روی زانوانش ستون کرده بود. سرش را به دیوار پشتش تکیه داده و با چشمانی بی حس و سرد به جنازه های مقابلش در فاصله ای چند متری خیره ماند.

صدای قدمهای آهسته ای او را از دنیای بی کلامش بیرون کشید. آن فرد نزدیک او متوقف شد. سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. یوکو از بالا به جان نگاه کرد. برای اولین بار در تمام سالهای دوستی و آشناییشان نمی توانست نگاه او را بخواند. جان بی تفاوت سرش را چرخاند و به همان نقطه ی قبلی زل زد. یوکو کنارش بر روی زمین نشست و بی مقدمه شروع کرد:"وقتی ده ساله ام بود اولین جنازه ی عمرمو دیدم... تا مدت ها از تنها بودن میترسیدم از اینکه حتی بخوابم هم میترسیدم... اما کسایی که اطافم بودن میگفتن ترس وجود نداره و تو باید خودتو از این حس دروغ رها کنی... اونا اینو به پسری که ده سال بیشتر نداشت میگفتن... خنده داره... جان تو تا این سن آدمهای مرده زیاد دیدی پس..."
صدای پوزخند جان در فضای سرد اتاق پیچید:"تو داری یه مرده رو با یه کشته مقایسه میکنی؟"
سرش را به سمت یوکو چرخاند و نگاه سردش را به او دوخت:"البته باید بگم یاکوزای بزرگ تو باید هم فرقی بین مرده و کشته نذاری..."
یوکو اخم کرد:"چی میخوای بگی؟ میدونی از دو پهلو حرف زدن بدم میاد پس مستقیم و رک حرفاتو بزن نه مثل آدمای ترسو..."
جان قهقهه زد:"من همیشه مستقیم و رک حرف زدم... همیشه باهات صادق بود اما تو چی؟ تو کی هستی؟ چرا اینهمه سال کنارم بودی ولی آدم دیگه ای بودی؟ بازی دادن منو خانوادم برات خنده دار بود؟"
یوکو عصبانی به جان زل زد:"تو... تو فکر میکنی صادق بودی؟ واقعا اینطور فکر میکنی؟ پس بذار بهت بگم.... این تو بودی که همیشه از دونستن و شنیدن واقعین فرار کردی... این تو بودی که فکر کردی با زدن خودت به ندیدن و نشنیدن واقعیتی که قلبت درکش کرده میتونه از اون فرار کنه... جان میدونی االان تو چشمای سرد تو کیو دیدم؟ پدر بزرگم... میخوای بدونی ربطش چیه؟ ربطش به هم خون بودنتونه..."
رنگ نگاه بادیگارد جوان تغییر کرد. حالا پوزخند او مانند ویروسی بر لبان یوکو منتقل شده بود. یاکوزا از روی زمین برخاست. جان از پایین با دهانی نیمه باز و ذهنی قفل شده از هر تحلیلی به او نگاه میکرد. وقتی یوکو اولین قدم را برداشت تا دور شود جان با دو دستش مچ پای او را گرفت تا از رفتنش جلوگیری کند. یوکو ایستاد. جان باید روزی واقعیت وجودیش را می فهمید و بالاخره آن روز رسیده بود.

جان با متوقف شدن یوکو، از روی زمین بلند شد و مقابل یوکو ایستاد:"یه بار دیگه بگو... منظورت چی بود؟"
یاکوزای جوان مقابل جان ایستاد:"واضح بود... تو و من باهم، هم خونیم... مادرت نلی، عمه ی من بود... تو و جیلی..."
جان داد زد:"دوباره بگو..."
یوکو ساکت ماند. جان نگاهش را بین چشمان مرد جوان می چرخاند تا نشانی از شوخی ببیند اما چشمان راسخ یوکو همه ی باور او را سوزاند.

جان نالید:"خواهش میکنم بگو داری شوخی میکنی..."
یوکو چند ثانیه ساکت ماند سپس گفت:"نه جان... همش واقعیته... خودتم میدونستی... تو همیشه تو بخشی از قلبت اینو میدونستی که یه چیزی خیلی عجیبه... چون حسش کردی خانوادتو ول کردی... تو فکر کردی با ترک کردن و بریدن ریشه هات همه چی حل میشه همون کاری که مادرت کرد... اما واقعیت قرار نیست با نشنیدن و ندیدن ما عوض شه، تو همونی هستی که همیشه بودی..."
جان به سمت یوکو حمله برد. یقه ی او را محکم بین مشتهایش گرفت و عربده زنان گفت:"لعنت بهت... اراجیفتو تموم کن..."
یوکو بدون هیچ حسی ادامه داد:"مادرت فرار کرد اما سر از ایتالیا در آورد... جایی که ریشه ی دیگه ات اونجا شکل گرفت... درست حس کردی تموم این سالها... تو با ما فرقی نداری حتی شاید بدتر هم باشی... فقط باید تو موقعیتش قرار بگیری تا خود واقعیتو نشون بدی..."
جان او را هول داد و با تمام قدرتش، مشتی حواله ی گونه اش کرد. یوکو بر روی زمین افتاد. گونه ی سرخ شده اش را کمی مالاند و دوباره به جشمان جان زل زد:"خب؟ مگه نمخواستی صادقانه جوابتو بدم؟ دیدی؟ تویی که از حقیقت فرار میکنی... "

جان خشمگین عربده زد:"خفه شووووو... حرومی خفه شو..."
یوکو برخاست و این بار او به سمت جان حمله برد:"من خفه شم؟ نه حیوون الان وقت خفه شدن نیست... کسی که همیشه دروغ گفت تو بودی... چرا نمیگی این همه سال تو سرویس اطلاعات امنیت ملی چیکار میکردی؟ توی احمق حتی نفهمیدی من که بیخ گوشتم کیم... اون وقت برای امنیت مملکتت داشتی کار میکردی... تو بگو کی هستی؟ ها؟"
جان وحشتزده به او خیره شد:"تو... تو..."
یوکو خنده ی بلند و کوتاهی سر داد:"گفتم که... اینقدر درگیر فرار از خودت بودی و اینقدر از حقیقت دوری میکردی که از دیدن نزدیکترین واقعیت های عینی کنارتم هم کور میشدی... تموم این سالها عنوان دوست رو داشتی اما اون پوسته ی بیرونیت بود... فکر کردی بهت اعتماد داشتم؟ نه... فقط مواظبت بودم... متاسفانه پسر نلی به اندازه ی خود نلی احمق بود و برای من قابل پیشبینی..."
جان با شنیدن نام مادرش داد زد:"بهت گفتن خفه شوووو..." یاکوزای جوان متقابلا داد زد:"بهتره تو دهنتو ببندی و گوش بدی... دیگه فرار از واقعیت فایده ای نداره... پس خودتو آماده کن برای برگشتن به هرچی که ازش فرار کردی... همونطور که خواهرت همه چیو میدونه..."
جان شوکه قدمی لرزان رو به عقب برداشت:"ج...جیلی چی؟ چیو میدونه؟"

یوکو همان فاصله را با قدمی استوار و محکم رو به جلو به سمت جان طی کرد:"درسته... جیلی میدونه... جیلی از مادرت قبل از مرگش همه چیو شنید... اون بر خلاف تو فرار نکرد و موند... اون میدونه کیه و مشتاقه تا تنها خانواده ای که براش موندن رو ببینه... اون شجاع تر از توئه جان... "
یوکو کمی به چشمان جان خیره شد سپس چرخید و به آرامی از آن اتاق سرد خارج شد. ذهن جان پر از احساسات مبهم و گنگ بود. او نمی دانست کجای دنیا و زمان ایستاده؟

اگرچه قبلا بارها آمدن روزی با احساسات مبهم را پیشیبینی کرده بود اما فکر نمیکرد آن روز، با درد همراه باشد. حالا می فهمید حس غالب در ذهنش درد است، دردی که چند ثانیه بعد فریادش را بلندتر از هر زمانی در ساختمان سیمان طنین انداز کرد.

حالا او میفهمید شجاعت یعنی روبرو شدن با ریشه هایش، حتی اگر ریشه ها متعفن باشند.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now