پارت بیست و یکم

143 52 38
                                    


با دخالت جان، مکالمه ی لوچانو و جیلی چندان طولانی نشد. جان با اشاره ی یونگی، خواهرش را به اتاقش در طبقه ی بالا راهنمایی کرد. لوچانو مهمان مخصوص رییسش بود و حضور آنها در جمعشان خوشایند نبود. همین بهانه ی خوبی به جان برای ترک کردن آن جمع خصوصی می داد.

اگرچه جان برای اولین بار لوچانو را می دید اما حس خوشایندی به نگاه های خیره و زهرآگینش به جیلی و خودش نداشت.

بادیگارد جوان پس از ورود خواهرش به اتاق، در را از داخل بسته، خشمگین به سمتش رفت:"هیچ معلومه اینجا چه غلطی میکنی؟ تو الان باید ووهان باشی... برای چی اومدی؟ الان؟ بی خبر؟"

جیلی بی توجه به فریاد عصبانی برادرش دور خودش می چرخید و اتاق را ورانداز میکرد:"خوبه... بی خود نیست خبری ازت نیست... خوب خوش میگذره نه؟"

جان شانه ی خواهرش را گرفته او را به سمت خودش چرخاند:"هیچ معلومه چی میگی؟ دارم با تو حرف میزنم... میگم اینجا اومدی چه غلطی بکنی؟"
جیلی اخم کرد و با عصبانیت دست برادرش را از شانه هایش برداشت:"آره... می شنوم... اینقدر داد نزن، سرم درد گرفت، به اندازه ی کافی صدات بلند هست..."

به سمت تخت رفت و لبه ی آن نشست:"مامان حالش خوب نیست اومدم دنبالت تا باهام برگردی... مرخص شدنش فقط دو روز طول کشید... دوباره بستری شده... حالش خوب نیست... میفهمی؟"

جان آشفته شد اما سعی کرد نگرانیش را پشت پوزخند سردش پنهان کند:"جدی؟ مگه بابات بالا سرش نیست؟"
اخم دختر جوان غلیظ تر شد:"جان؟ تا کی میخوای مقابل فهمیدن مقاومت کنی؟ اون پدر توهم هست... شاید پدر خونیت نباشه اما پدرته... قبول نکردنت هم تغییری تو اصل قضیه ایجاد نمیکنه"
جان با همان صورت تلخ شده، پاسخ داد:"کی گفته اون اوباش بابای منه؟ بابای من قبل تولدم مرد..."
جیلی از جایش به تندی برخاست و به سمت برادرش رفت. انگشت اشاره اش را به سینه برادرش می کوبید و با عصبانیت حرف میزد:"پدر تو پدر منم هست... یادت رفته هردو از شکم یه مادر با فاصله ی یک دقیقه به دنیا اومدیم؟ اما خودتم میدونی سالواتور کسیه که ما رو مثل بچه هاش بزرگ کرد و کنار مادرمون موند... بد نیست یکم قدرشناس باشی"

جان نیز عصبانی غرید:"درسته، بابامون یکیه اما تو زیادی داری سنگ یه آدم عوضی شر خرو به سینه ات میزنی... اینطور فکر نمیکنی؟ وقتی اینطوری هستی یعنی اونو بابای خودت میدونی"
جیلی قهقهه ی عصبی و مصنوعی سر داد:"یه چیو می دونی جان؟ تو مغز تو کله ات نداری... اگه داشتی به جای این همه تعصب بی جا نشون دادن برای کسی که عمرشو پات گذاشته، یکم تو کارهای خودت دقیق می شدی و این رفتارهای بچگونه رو کنار میذاشتی.... درسته که فکر میکنی من احمقم و هیچی حالیم نمیشه... امانگو به اون مهمون ایتالیایی رییست با تیپ گنگش و حتی تشکیلات رییست شک نکردی؟ یا تو کوری یا من زیادی باهوش؟ "
جان اخم کرد:"بس کن و کمتر چرت و پرت بگو... الانم بهتره برگردی ووهان... من اینجا قرارداد دارم و نمیتونم بیام..."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now