پارت چهاردهم

180 64 37
                                    



دکمه سر آستینش را بست و همانطور که مقابل آینه لباسش را مرتب میکرد از گوشی در حال پخش به گزارش بل گوش می داد. پس از سکوت بل پرسید:"وضعیت ییبو چطوره؟ تمریناتش خوب پیش میره؟"
بل پاسخ داد:"قربان... خودشون به شما نگفتن؟"
یونگی به سمت تخت رفت و کتش را برداشت:"هر شب باهاش حرف میزنم، اما در مورد تمریناتش زیاد چیزی نمیگه"

بل در جواب گفت:"بعد از تمرین سختی که سری قبل داشتن، جان سعی میکنه یکم بیشتر مراقب باشه، اما تمرینات ارباب جوون خوب پیش میره و میشه سماجتو تو کاراشون دید... راستش به نظرم آسیبی که تو تمرین قبلی دیدن غیر عمدی بود..."

یونگی لبخندی زد:"میدونم بل... میتونم اینو بفهمم"

بل با لحنی شرمسار پاسخ داد:"متاسفم قربان، منظوری نداشتم"

مکث چند ثانیه ای و سنگین یونگی به معنای اتمام این بحث بود:"خیلی خب بل... من فردا برمی گردم... بهتره تا اون موقع حواست به ییبو و موارد دیگه باشه"

پس از پوشیدن پالتو و اسلحه، کلاه شاپوی خود را بر سر گذاشته از اتاق خارج شد. دو مرد محافظ با دیدن او تعظیم کردند. یونگی پرسید:"خب؟پسرا کجان؟"

یکی از محافظین پاسخ داد:"خونه ی سفید منتظر شمان قربان"

یونگی سرش را تکان داد. هوای استرالیا را دوست نداشت، اما به خاطر موضوع ببرهای سفید مجبور شد تا شخصا به سیدنی بیاید. سرمایه ای که در محموله ی ببرهای سفید وجود داشت، آنقدر ناچیز نبود که برای یک هشدار یا تلافی، از بین برود. با مشاوره ی پسران حلقه ی بزرگ، در عملی صوری، با دادن اطلاعات غلط، حالا این سرمایه در اختیار انجمن سه نوا و پسران حلقه ی بزرگ بود. بحث بر سر معامله ای کلان بود. با موفقیت در این عملیات، قدرت او دو چندان شده بود.

آخرین و مهمترین روز معامله، بود، پس از آن به خانه بر می گشت و بالاخره مهمان جوانی که چند ماهی، برای او همه ی خانواده اش شده بود را می دید. سوار خودروی آماده شد و با فکر به ییبوی جوان، لبخندی بر لبش نشست.

** ** ** **

شبها برای چند دقیقه با یونگی حرف می زد اما هنوز دلتنگ و بی حوصله بود. تمام روز حتی زمانی که جان به او تمرینی نمی داد، خود را به شکلی در سالن تمرین مشغول میکرد. دستها و پاهایش زخمی بودند. دردی که از دوش گرفتن بعد از تمرین بر تنش می نشست و او را به خوبی عمیق می برد، دوست داشت. یکی دو بار با برززا حرف زد اما نمی توانست او را در غیاب یونگی ببیند یا از او بخواهد بیاید زیرا جان تمام مدت مانند سایه به دنبالش بود.

ساعت دوازده شب، او در تختش دراز کشیده به همه جا و هیچ جا فکر میکرد. عادت این مدتش شده بود.

آه عمیقی کشید و در جایش دراز کشید تا خوابش ببرد اما با صدای پچ پچی در جایش نشست. صدا مبهم بود.

Your voice          صدای توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora