پارت سی و یکم

103 40 17
                                    


با صدای گوشی، برززا چشمانش را به سختی باز کرد. به شکم خوابیده بود. یک دستش را به سمت میز کنار تخت دراز کرده و گوشی را برداشت. بدون نگاه کردن به شماره با صدایی گرفته گفت:"بلههه"
مرد ایتالیایی پشت خط گفت:"میدونی برای داشتن چیزایی که میخوای باید بجنگی؟"

برززا اخم کرد. گوشی را از گوشش فاصله داده، نگاه گیجش را به شماره داد. دوباره گوشی را کنار گوشش برد:"لوچانو تویی؟"
پوزخند واضح مرد را شنید:"اوه!! چه باهوش؟! همیشه میدونستم ضریب هوشیت پایینه اما قبلا هر بار که میگفتم عمه بهش بر می خورد..."

برززا عصبی از تماس لوچانو دست دیگرش را از زیر سر دختر ناشناس بیرون کشید و به پشت رو تخت دراز کشید:"بهتره بگی هدفت از ریدن به حال خوبم چیه؟"
لوچانو دوباره پوزخند زد:"حال خوب؟ فکر کنم دیشب زیادی از کمرت کار کشیدی... الان وقتشه به جای اون دیک کوفتیت، کمی از دست و مغزت استفاده کنی..."
برززا از عصبانیت فکش را به هم میفشرد:"کاری نداری تماستو قطع کنم؟"

این بار، لوچانو با لحنی جدی گفت:"میدونی که من همه ی تماسهام دلیلی داره..."
مرد عصبانی ترجیح داد سکوت کند. لوچانو بی دلیل به کسی زنگ نمیزد و این موضوع بین سیسیلی ها معروف بود:"دوستات تو دردسر افتادن... البته دوست تو الان متحد منه..."
برززا توجهی به بدن برهنه اش نکرد و با کنار زدن ملحفه روی تخت نشست:"منظورت چیه؟ میشه یکم واضح و سریع حرفتو بزنی؟"
لوچانو گفت:"به یونگی تو توکیو حمله شده، الان یه خونه ی امنه... کسی که این طرحو پشتیبانی کرده دستیارش بل بود..."

دهن برززا باز مانده بود. مرد جوان ادامه داد:"یونگی باهام تماس گرفت... ازم خواست ییبو رو از اونجا دور کنم اما من ووهانم و تا برسم دیر میشه... بهتره زودتر خودتو برسونی به اون بچه... با پخش شدن شایعه ی ترور رییس بزرگ، خیلی از لاشخورها خرکتهای جدیدشونو میزنن..."

برززا گیج و سردر گم بود:"من... من باید چیکار کنم؟!"
لوچانو غرید:"باید مثل یه مافیا از پسش بربیای..."

برززا داد زد:"مافیا؟؟؟ تازه یادت اومد منم فامیلتم؟"
این بار لوچانو داد زد:"حروم زاده... یه سیسیلی سرش بره نمیذاره خانوادش آسیب ببینن... پس لشتو بکش و جون اون بچه رو اگه برات مهمه نجات بده..."

رییس مافیا پس از چند لحظه مکث با صدایی آرامتر ادامه داد:"یه گروه از افرادم الان میرسن به آپارتمانت... زودتر آماده شو... قطب سرخ و پیک هم باهات میان... مسلح برو"
نفس های عمیق برززا را از پشت خط می شنید:"هی پسر... میدونم از پسش بر میای... همیشه میدونستم... فقط یادت باشه برای کشیدن ماشه شک نکنی..."

منتظر جواب برززا نماند. صدای بوق ممتد گوشی در سر مرد جوان می پیچید. گوشی را در دستش فشار داد. نگاهی به دختر غرق در خواب پشت سرش انداخت. ملحفه را محکم کشید. دختر بیدار شد. برززا به او که کمی انگلیسی میفهمید با لحنی تند گفت:"گمشو بیرون..."

Your voice          صدای توOnde histórias criam vida. Descubra agora