پارت دهم

188 68 24
                                    


با دستمال دور دهانش را پاک کرد و آن را به آرامی روی میز گذاشت. نگاهی به چهره ی کلافه ی ییبو که مشغول بازی کردن با رشته ی غذایش بود انداخت. لبخندی زد. نگاهش را به سمت جان چرخاند، او نیز عمیقا در فکر بود:"جان..."
مرد سرش را بالا آورد و به یونگی خیره شد:"بله قربان.."
با انگشتان روی میز ضرب گرفت. کمی قبل از حرف زدن، کلمات را در ذهنش هضم کرد:"فکر کنم بهتره از فردا تمرینات ییبو رو شروع کنی.."

جان چند ثانیه دستور او را در ذهنش تحلیل کرد:"آآ..اومم.. بله.. حتما"
یونگی ادامه داد:"برای تمرینات سالن در اختیارته.. بنا به دلایلی صلاح نمیدونم بیرون از خونه اینکارو بکنی.. اگه چیزی نیاز داشتی به خودم یا بل بگو.."
ییبو اخم کرده بود و حرفی نمیزد. از چند شب قبل که مچ او را گرفته بود، ناخواسته بینشان فاصله افتاد. هیچ کدام هم قصد کوتاه آمدن نداشتند.

برادر بزرگتر به قصد برگشتن به اتاقش از از پشت میز بلند شد:"خب.. شما ادامه بدین من برمیگردم به اتاقم..."
ییبو زیر چشمی او را می پایید. جان با دیدن حالت کلافه و عصبی او نیشخندی زد:"انتظار نداری که بعد گندی که زدی برادر بزرگترت بیاد ازت عذرخواهی کنه؟"

ییبو ساکت بود. جان به پشتی صندلی تکیه داد. دستانش را بر روی سینه اش قفل کرد و با لبخندی کج . معنا دار به او خیره شد. ییبو کلافه قاشقش را در ظرف غذایش پرت کرد و از جایش بلند شد. جان از اذیت کردن او خسته نمی شد. در واقع این موضوع برای اون لذت بخش بود. او ییبو را پسری نازپرورده می دید که زیر چتر حمایت خانواده اش، روی سختی را ندیده.

زمانی که ییبو از کنار او رد می شد، به سمت ظرف غذایش برگشت و به شکلی واضح و غیر مستقیم گفت:"بچه ننه ی سوسول.."

ییبو اهمیتی به تیکه ی او نداده به سمت اتاقش رفت. قبل از رسیدن به اتاقش پشت در اتاق یونگی ایستاد. به ایتالیایی حرف میزد:"لوچانو..فقط چون مهمونی و غریبه و ماهم از اجدادمون یاد گرفتیم تا به مهمونامون احترام بذاریم، پس به زبون مادریت، جوابتو میدم.. سلام منو به رییس خانواده برسون و بگو جوابم منفیه"
پاهای ییبو شل شدند. حس تهوع و ترس به او هجوم آوردند. دستانش را بر روی دیوار تکیه داد تا خودش را به اتاقش برساند. اما چند قدم بیشتر برنداشته بود که همانجا بر روی زمین نشست. نفسش به سختی بیرون می آمد. در حال تقلا برای رسیدن ذره ای اکسیژن بود که دردی را در ساعد پایش حس کرد. جان بالای سر او ایستاده و دستانش را در جیبش بود و با تیزی دمپایی خانگیش به پای او ضربه می زد:"هی بچه... زیاد خوردی؟ چته؟ اینجا بالا نیاری؟"
اشک در چشمان ییبو جمع شده و کم کم سیاهی چشمانش برگشت و سفیدی جای آن را گرفت. کفی که از دهان ییبو همراه با لرزش شدید شروع شده بود، جان را ترساند.

برای جان این حمله ها عادی بود. بارها در تمرینات شاگردانش این حالت را که نتیجه فشار عصبی زیاد است، دیده بود. اما ییبو به یکباره در صحت و سلامت کامل اینطور شد. جان خم شد، سر او را کمی بالا آورد و برای اینکه ییبو زبانش را گاز نگیرد، ناخواسته در نبود امکانات گوشه دستش را بین دندان های او قرار داد. پاهایش را دو طرف پسر جوان قرار داد و با زانوهایش دو دست او را قفل کرد و با دست دیگرش سرش را نگه داشت:" کمک... یکی بیاد کمک..."

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now