پارت سی و هشتم

71 29 10
                                    


داخل خودرو، ییبو کنار یونگی نشست. سرش را به شیشه ی خودرو تکیه داد و به سیاهی جاده چشم دوخت. جان صندلی جلو، کنار راننده نشسته بود. گاهی از آینه ی بغل به پسر پشت سرش نگاه میکرد. ییبو می توانست سنگینی نگاه او را حس کند اما قصد نداشت با دیدن چشمان بادیگارد جوان خودش را ببازد. قطعا جان از دست او دلخور بود ولی ییبو در این حال و شرایط ذره ای به دلخوری او اهمیت نمی داد.

سکوت بینشان را یونگی شکست:"ییبو؟ نمیخوای بگی چطور سر از قبرستون در آوردی؟"
ییبو، یونگی را گوشه ی امن خود می دانست اما در موقعیت فعلی، او حتی از یونگی هم می ترسید. جواب سوال ژنرال سکوت بود. مرد جوان کلافه به نیمرخ ییبو خیره شد:"ییبو؟ منتظر توضیحتم!!"
ییبو کمی در جایش تکان خورد. صدای بادیگارد جوان، حواس یونگی را پرت کرد:"کوتاهی از من بود قربان..."
ژنرال سرد پرسید:"خب؟ دقیقا چی شد؟"
جان از آینه ی بغل به ییبو نگاه کرد. این بار پسر جوان با او چشم در چشم شد. نگاه پسر جوان ناخوانا بود. جان چشم از او برداشت و به نور چراغ خودرو بر جاده ی سیاه مقابلش زل زد:"تو مراسم مادرم... مهمون ایتالیایی شما... لوچانو... حضور داشت... اون حرفهایی از گذشته ی پدرم زد که فکر کنم باعث شد ییبو حس ناامنی کنه و ..."
جان حرفش را قطع کرد. یونگی آرام پرسید:"و؟؟"
جان سرش را پایین انداخت و به کف خودرو خیره شد:"و فرار کرد... منم حواسم نبود..."
یونگی سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت و نپرسید. تمام مسیر در سکوت گذشت. ییبو به پدر خوانده ی جان فکر میکرد. مردی که ماشینهای پشتی در حال حمل جسدش بودند. آن مرد نیز تا صبح زنده بود اما با بی فکری او، حالا بدن سردش آنجا بود.

ییبو دلیل مرگ همه ی نزدیکانش را پیش از این بی فکری و ترسو بودن خود می دانست. اما حالا او وجود خودش را دلیل همه ی اینها می دانست. در دنیای پر حسرت و احمقانه ی خود غرق بود و متوجه ی رسیدن به مقصدشان نشد.

یونگی او را صدا کرد:"ییبو؟ پیاده شو... رسیدیم"
مقابل همان هتلی که قبلا برای استخدام جان آمده بودند، متوقف شدند. یونگی جلوی ییبو ایستاد. دستانش را بر شانه های او گذاشت:"برو استراحت کن... منم بعد از انجام کاری که دارم بر میگردم..."
ترس را از چشمان او خواند:"ییبو... ازت میخوام بهم اعتماد و حرفهامو گوش کنی... باشه؟ دیگه دست کسی بهت نمیرسه"
کلمه ای از دهان پسر جوان خارج نشد. یونگی خم شد و موهای لخت ریخته شده بر پیشانی او را بوسید:"زود بر میگردم..."
به بادیگاردها اشاره کرد تا حافظ جان برادرش باشند و خودش به همراه جان دوباره سوار خودرو شدند.

دو ماشین پشتی که برززا و یوکوی زخمی داخلشان بودند نیز، حرکت کردند. ییبو همه ی آنها را دید. رفتن آنها برای ییبو ترسناک بود اما تصمیم گرفته برای یکبار هم که شده نترسد. با گامهایی بلند به همراه محافظین به سمت اتاق رزرو شده رفت. باید شجاع می ماند و صبر می کرد تا آنها برگردند.

Your voice          صدای توWo Geschichten leben. Entdecke jetzt