پارت سی و هفتم

74 31 13
                                    


جان برای روشن شدن حقیقت باید خودش همه چیز را چک میکرد.

از دور بودن افراد غریبه ی مسلح استفاده کرد و به آرامی به سمت جسم سیاه افتاده بر زمین در فاصله ای دورتر از خودروها رفت.

با پنهان شدن پشت یکی از خودروها کمی به جسم بی جان ناشناس نزدیک شد. دوباره اطرافش را دید زد و این بار با گامهایی سریع و بلند خودش را به فرد بی جان رساند. جسد فرد کشته شده به شکم بر روی زمین بود و پشت سرش سوراخی بزرگ وجود داشت. موهای جو گندمی و هیکل مرد جان را ترساند. او شباهت زیادی به سالواتور داشت. بغض لعنتی سد گلویش شد. دستانش میلرزید. با صدای تیر، ترسان بر زمین زانو زد و با این امید که او سالواتور نیست، مرد را به سختی برگرداند. جسم سنگین مرد برگشت و جان چشمان و دهان نیمه باز سالواتور را دید. شوکه از پشت بر زمین افتاد. نه توان فریاد زدن داشت و نه قدرت اشک ریختن. گلویش خشک شده و درد میکرد. دو دستش را ستون پشتش کرد تا بر زمین نیفتد.

دیدن مردی که سالها نقش پدری را بر عهده داشت و حالا اینطور به فاصله ی یک روز بعد از مرگ کادرش، خون آلود بر خاک افتاده، احساسات متناقضی را در جان بیدار کرده بود.

بادیگارد جوان، زمانی که چهارده سال داشت با شنیدن مشاجره ی مادرش و سالواتور از خانه برای همیشه بیرون زد. فهمیدن این واقعیت در حالیکه نادرش در حال امتناع از داشتن رابطه با همسر مستش بود، برای جان تهوع آور بود. قبلا بارها کنایه هایی از اطرافیان شنید که مادر او هرزه ی بارهای پکن بوده. اما باور قلبیش به پاکی مادرش، مهرش را نسبت به نلی کم نکرد.

تا آن روز شوم که دیگر پسر جوان، نتوانست مانند سابق به مادرش و پدر خوانده اش نگاه کند. او حتی حاضر نشد تا دلایل و حرفهایشان را بشنود. چند باری که آنها فرصت توضیح دادن این ازدواج را از او خواستند، جان به شکل احمقانه ای ردشان کرد. حالا او اینجا در ووهان بود با همان دو فرد از خانواده اش که به فاصله چند روز از دستشان داده بود.

جان بارها شنیده بود که انسان های در حال مرگ، همه ی لحظات مرگشان را به ثانیه ای مقابل چشمانشان میبینند اما حالا جان آن لحظات تلخ و شیرین را به چشم میدید.

با برخورد نور چراغ قوه ای بر چشمانش، کامل بر روی زمین نشست و دستش را مقابل نور مستقیم آن گرفت. مرد با فاصله روبرویش نشست و نور را همچنان مستقیم بر چشمانش انداخت. داد زد:"هی؟!! بیاین اینجا... یه موش گیر انداختم..."

دو مرد دیگر به او پیوستند. کلت را بالای سر جان گرفتند:"تو دیگه کی هستی؟ با اون دو تایی؟ این جونورو میشناسی؟"
جان سکوت کرده بود. یکی از دو مرد ایستاده لگدی به پهلوی او زد:"بنال دیگه حشره..."
فک جان قفل شده بود. دو مرد ایستاده، دو نفری به جانش افتادند. بعد از دو دقیقه لگد زدن مداوم به او، خسته عقب کشیدند. جان به سختی بر آرنچ یک دستش تکیه زده، کمی خم شد و محتویات شکمش را بالا آورد.

Your voice          صدای توWhere stories live. Discover now