دستم بوی گُل میداد
به جرم چیدن گُل محکومم کردند
اما هیچ کس فکر نکرد شاید
گلی کاشته ام.
(ارنستو چگوارا)جنگ جهانی دوم
روسیه در مقابل المان, پایگاه مرزی روسیهچشمان آرام فرمانده روی دسته ای از جوانانی قفل بود که گویی اردوی گروهی با دوستانشان امده اند. کم مانده بود یک "خوش میگذره؟" بگوید تا مثل دوره دبستانشان "بَله" آهنگین بگویند.
نگاهش به جلوی صف دوخته شد, دو پسر جوانی که بزور به سن قانونی میرسیدند, ارنج در پهلوی یکدیگر فرو میکردند و ریز ریز با چشم و ابرو میخندیدند.
میدانست انها یک مشت بچه بی تجربه هستند و به زور میتوانند اسلحه در دست بگیرند و از اغوش گرم مادرانشان گرفته شده اند ولی چه میشود کرد؟ انها در میدان جنگ هستند یا باید جنگید یا مرد. ختم کلام!
چشم هایش دلسوزی را پشت مردمک های تیره اش مخفی کرد, ابرو هایش بهم نزدیک شدند, خشک و بدون انعطاف, بدون داد زدن به آرامی گفت:
_صاف بایست.صدا و هوای سرد انقدر همخوانی داشت تا دست از شیطنت بردارند و نگاه به فرمانده و سپس زمین بدوزند.
هرکس فرمانده جئون را میشناخت از جدی بودنش خبر داشت. هرکس عمیق تر میشناخت میدانست زیر پوسته فرماندهی شخصی ارام مخفی شده. آرام...حتی مهربان!
مثل یک دریای ارام و تیره بود, صبح ها زلال و شب ها هراسناک.
چه حیف که خیلی وقت بود در روسیه صبح نشده.
_با این نوع تفنگ دست گرفتن اومدید به خط مقدم؟ اینجا قرار نیست شهید و افسانه بشید, شلیک میکنید یا بهتون شلیک میشه.
فرمانده به دستهِ فرستاده شده نهیب داد و در کمال تعجب ,چند تا از انها چشم چرخاندند,مثل اینکه با رئیس قبلی شان زیادی پسر خاله بوده اند.
"جین تک" یکی از افسران قدیمی پایگاه لب گزید ارام پچ پچ کنان گفت:
_میشه من؟فرمانده نیم نگاهی به مرد انداخت بنظر مشتاقِ امر و نهی کردن به تازه وارد ها بود.
الان زمانی بود که تر و خشک باهم میسوزند.
_پنج دور دور پایگاه میدوید.
صدایش نه بلند بود نه تهدید امیز, فقط محکم و بی شوخی با نگاهی تیز تازه سربازهایش را خلع سلاح کرد. گروه جوانِ فرستاده شده برای امنیت بیشتر پایگاه بود اما مانده بود تا کار بلد شوند.یک اصل اساسی را اما میدانستند, هرچه مافوقت گفت همان است! حتی اگر انسانی نباشد, حتی اگر قلب را بشکافد.
به لطف جنگ و خونریزیِ فاجعه بار, مدت ها پیش آب از سر گذشته بود, حال چه یک وجب چه صد وجب. روح خراشیده میشود اگر بگویم مرگ برایشان عادی شده بود؟
YOU ARE READING
The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)
Fanfictionبگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرمانده باشید. ♡ ___________❄__________ иαмє: ᵀᴴᴱ➣иιgнτмαяє ϲουρℓє: κοοκν ωяιτєя: ƒαяαиακ gєияє: нιѕτοяι...