زنگ خطر اینبار در ذهن فرمانده به صدا در امد زیرا ان خنده برایش یک معنی میداد.
"یک نقشه" ,"یک هدف" شایدم هم "دیوانگی"
دو سرباز کهنه کار, میانسال, همراه با تجربیات جنگی بسیار سعی کردند مهره مار را از رویه زانو هایش بلند کنند ولی...هردو رویه زانو هایشان افتادند.هدف بعدی مهره مار گروگان گیرش بود, مقدار تنفرش به ان مرد انقدر زیاد بود که بتواند به مردمک های یخ زده چشمانش برسد.
تیزی خون آلود و برنده در دستان ماهرش چرخی سریع خورد, نگاهش ساکن ان گردن پر خون و زنده بود اما تیغه کشنده در گوشت اشتباهی فرو رفت و از سمت دیگری بیرون امد.
گردن طلایی در دستان فرمانده گرفته شد و با ضربه زدن به پاهایش با قدرت به زمین برخورد کرد.
برخورد صورتش با زمینی که برف ها یخ شده بودند برابر بود با خون سرخی که با گرمایش سعی میکرد یخ اب کند ولی خودش زودتر یخ میبست.تپش بلند و محکم قلب مارسل برای خودش هم شک برانگیز بود, حتی نفهمید چطور دو نفر زانو بر زمین زده اند و ریسمانشان بریده شده و حال؟ زنده بود یا مرده را نمیدانست.
از اخرین باری که انقدر مرگ نزدیکش شده بود مدت زیادی میگذشت. قصد جانش را کرده بودند و هیچ دفاعی نتوانسته بود بکند. هیچ دفاعی!
دست پاره شده و چاقویی که گوشت و پوست دست فرمانده اش را دریده بود باعث میشد چشمانش از قدردانی, نگرانی و ترس پر شود.
مهره مار در یک ثانیه دو نفر را کشته بود و قبل از اینکه زانوهایشان رویه زمین فرود اید, قبل ازینکه متوجه شوند بند زندگی قطع شده است و به خانواده هایشان بدرود نگفته اند, مو طلایی هدف بعد را انتخاب کرده بود و به سمتش قدم برداشته بود.
این جنگ انقدر خونین بود که سربازان المان هیچ امیدی نداشتند و فقط با خود میگفتند "قبل از اینکه بمیری سعی کن حداقل دو نفر را بکشی"
شاید هدفش هم همین بود تا قبل از اینکه زندگی اش را در اتاق بازجویی از چشمانش بیرون بکشند باید چند روس را با خود میبرد ...ایا او واقعا انقدر وطن پرست بود؟
شاید فقط نامیدیی که نمیتوانست دلیل اصلی اش را پیدا کند به این کار وادارش کرد.
در چشمان به خون نشسته اسیر المانی چیزی فراتر از درد بود, چیزی مثل خشم, عصبانیت و شاید...انتقام!
___________❄__________بخیه و پانسمان, سریع دستان فرمانده را پوشاند.
سوزن باریک در پوستش فرو میرفت و برعکس دقایقی پیش که عکس العمل سریعش دوستش را نجات داده اینبار گوشه های لبش پایین رفته بودند و اخم چهره اش را در بر گرفته بود.مارسل حین بخیه زدن عذرخواهی میکرد و سپس تشکر.
تشکر از فرمانده ای که خود را سپرش کرده بود.
_جانگکوک
فرمانده اهی کشید
_کافیه مارسل
_اه...لعنت بهش...خیلی سریع بود...اصلا چطور اینقدر سریع بود؟چطور نفهمیدم؟
ESTÁS LEYENDO
The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)
Fanficبگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرمانده باشید. ♡ ___________❄__________ иαмє: ᵀᴴᴱ➣иιgнτмαяє ϲουρℓє: κοοκν ωяιτєя: ƒαяαиακ gєияє: нιѕτοяι...