17.نکن!

2.2K 457 132
                                    

سکوت بود و سکوت.
یک سکوت ازار دهنده برای ذهنی که تا الان بدون گارد ایستاده بود ولی بعد از همه چیز عصبانیت بدنش را فرا گرفته بود.

عصبانی بود از خودش و عصبانی از عکس العمل فرمانده, ترجیح میداد, داد و هوار بحث بشنود تا یک نگاه سوزاننده و یک جمله کوتاه و ازار دهنده.

باید تسلیم میشد؟
ایده ای نداشت, الان فهمیده بود پشت ذهن و شخصیت های ارام طوفانی از احساساتی هست که اطرافیان نمیفهمند. واقعا پشت نگاه ارام فرمانده چه بود؟
به غریزه اش عمل کرده بود الان در سکوت شب روی تختش نشسته و برای بار هزارم نگاه فرمانده را تحلیل و معنی میکرد.
اخر یک جمله چقدر معنی داشت؟ "نکن" انقدر جمله در سرش چرخیده بود که فقط این کلمه ازش بافی مانده بود.

بیاد دهنی که قبل از گفتن این کلمه باز و بسته شد افتاد, میخواست حرف دیگری بزند؟ متفاوت تر بود؟

یک بوسه ارام, لطیف و حتی کمی عاشقانه. تهیونگ با قلبی که سرشار بود از صدا عقب کشید, درسته خودش عقب کشید و نه هل دادنی بود نه دادی و نه فریادی, فقط یک اخم بین ابروهای باریک فرمانده جا گرفته بود نفسش تند بود پس عصبانیت یکی از احساست درونی اش بود,  همچنان با نگاه برنده اش به چهره متزلزل تهیونگ نگاه کرد که یک ترس عمیق در دل و جانش جا گرفت, فرمانده به معنای خارج شدن چرخید قبل از ان فقط محکم, بلند و رسا گفت :دیگه اینکارو نکن!

دروغ بود اگر میگفت نفسش در سینه حبس نشد و صدای قلبش بلند تر نشد.
رفت و تهیونگ چندین دقیقه خیره به مسیری که دیگر فرمانده را درون خود نداشت مانده بود. بعد از رهایی از بهتِ کاری که کرده بود مثل یک بچه نامید قاشق پر غذا رو در دهانش چپانده بود با انکه میدانست حق با فرمانده است به خودش حق میداد و زیر لب غر های بی منطق میزد.

نمیدانست ساعت چند است ولی خواب چشمان و بدن خسته اش را ترک کرده بود, صدای پا و صحبت از بیرون اتاق میشنید ولی انقدر ذهن و بدنش در حباب سکوت گیر کرده بود که حتی اکسیژن اجازه ورود نداشت.

حتی خرخر کردن هم اتاقی هایش بنظر از چند کیلومتری به گوش میرسید ولی انقدر صدای خارج از اتاق بلند شده بود که زانوی غم را رها کرد تا سرکی بکشد و زیر لب با حرص زمزمه کرد "میکنم تا چشمت دراد"

حدس درست بود صدای پای سربازان بی قرار بود, نمیدانست چرا هیچ وقت کاری به هم اتاقی هایش ندارند انها میتوانند در کمال ارامش استراحت کنند. چیز عجیب تری که دید قامت فرمانده بود که به سرعت از پله پایین میرفت و همین شد که خستگی تن و بدنش را برای چند دقیقه تحمل کند و بفهمد این بیرون چه خبر است.

صدای هم همه با هر قدم بیشتر میشد, صدای پا و حرف و صدای وحشت!
همگی تفنگ ها را روی دوششان انداخته بودند و کت و پوتین و کلاه به تن و سر میکردند و ان میان چهره اشنای گروه جین تک را دید, گروهش انجا بود پس خودش هم باید همین اطراف باشد طولی نکشید تا مرد قد بلند چشم مشکی را پیدا کند, سریع سمتش پا تند کرد و دست رویه شانه اش گذاشت.
_هی..اینجا چخبره؟
جین تک به معنی واقعی خواب الود بود
_حمله
چشم های تهیونگ درشت شد , چطور حمله شده بود که صدای تیر و تفنگ به گوششان نرسیده بود؟
جین تک منگ بود پس با تاخیر جمله بعد را گفت
_به ما نه... فقط میدونیم حمله شده سیگنال حمله فرستادن.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Kde žijí příběhy. Začni objevovat