30.احساسات پنهان

1.7K 361 60
                                    

"میدانستم اینده مان نا معلوم است و پر از اضطرابی هست که نه به چهره ام میرسد و نه به زبانم ولی یک چیز دلخوشم میکرد, این که کسی را داشتم متعلق به خودم باشد"

سوفی همانطور که فرمانده گفته بود بشدت زن نگران و دلواپسی بود.
مهربانی اش لبخند به لب تهیونگ میاورد جوری که برایش لباس های راحت و گرم اورده بود قلبش را نوازش میکرد, لباس هایی که متعلق به جوان تری های فرمانده بودند و سایزشان دقیقا مناسبش بود, این شده بود دلیلی, تا کل روز داخل گوش فرمانده بخواند " من یک روز ازت گنده تر میشم حالا ببین"

سوفی کم و بیش بخاطر المانی حرف زدن تهیونگ میفهمید ولی حدس اینکه داخل حرف های ان چهره شرارت بار چیست انچنان سخت نبود, همین که فهمید اذیت کردن هایش بخاطر سایز لباس هاست بلند شد و کل البوم عکس پسرش را در اورد و بی توجه به دهان باز جانگکوک جلوی تهیونگ پهن کرد.

ان روز اهالی خانه صدای خنده های شرارت بار تهیونگ را شنیدند.
تهیونگ نگاه به صورت اخموی فرماندهِ داخل عکس که بیست سال هم نداشت کرد , ابرو هایش بالا رفتند و نگاه به صورت اخموی فرمانده کرد
_این خیلی بامزست
مرد اه کشید
_خیلی خب بسه دیگه
_یه کپی ازین عکس میخوام.
_فکرشم نکن

تهیونگ خودش را جلو کشید
_کجا میتونم ازش کپی بگیرم؟
کمی فکر کرد بیاد دوربین داخل ماشین افتاد
_عکس های داخل دوربین هم هست, شاید بتونم چند تاش رو به مامانت بدم.

فرمانده لبخندی زد و تهیونگ چشم تنگ کرد و مشکوکانه نگریست, مرد با لبخند گفت:
_چی بهت بدم بیخیال شی؟
جوابش را میدانست, خودش جلو رفت و بوسه سطحی روی لبش زد و سریع پس کشید و تهیونگ بی توجه البوم را برگ زد
_دیگه فایده نداره!

_ها؟
تهیونگ انگشت اشاره اش را تهدید وار جلویش تکان داد
_با بوسه بهم رشوه میدی؟ باید از خداتم باشه اصلا دیگه هیچی گریت نمیاد.
غرغر کنان برگشت سمت عکس ها, حتی از سه سالگی فرمانده هم خاطره ای ثبت شده بود, فکرش را که میکرد انچنان هم تصور کودکی هایش برایش سخت نبود.
_بلوندی...
صدای فرمانده دلجویانه بود ولی جمله "اومده پاچه خواری" در ذهن تهیونگ زنگ خورد. چشم غره ای رفت.
_نگفتی کجا میتونم عکس چاپ کنم.
___________🌨____________
بعد از نهار فرمانده دودل بود که به دیدن دوست قدیمی اش برود ولی همان صحبت کوتاه با موطلایی به او شجاعت داده بود هرچند از پیشنهاد دوم تهیونگ دو دل بود.
انجایی که تهیونگ میخواست با مارسل صحبت کند... شاید بگوید دیگر مشکلی با او ندارد ولی فرمانده میتوانست برق خشم را در چشمانش ببیند انهم زمانی که حرفی از مارسل زده میشود.

ناخوداگاه به این فکر کرد شاید تهیونگ به ان دخترک روس علاقه داشته که تا این حد خشم و کینه نسبت به مارسل دارد انهم پسر منطقیی مثل تهیونگ.
شاید یک علاقه میتوانست تهیونگ را به ان شدت برنجاند.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Where stories live. Discover now